Saturday, 27 August 2011

به صرف افطار دعوت بودم، بعد از یک روز ساکن که دست به کار نمی‌‌رفت، به این نتیجه رسیدم که جزو‌ها و پوشه‌ها را مرتب کنم، به سمت ماشین راه افتادم، بعد از ظهر آفتابی، بعد از ده دقیقه پیاده روی در حالی‌ که خیس عرق بودم، به ماشین رسیدم. یک ساعتی‌ باشگاه رفتم، دوش گرفتم و به مهمانی رفتم. بعضی‌‌ها روزه بودند و بعضی‌‌ها نه.

شب به خانه آمدم، شعری از پناهی خوندنم، با همهٔ بی‌ ربطی‌ من را یاد دبستان انداخت و روز‌های آفتابی که حس خوبی داشتم. دوباره همان حس را برای چند ثانیه احساس کردم. حالت عجیبی‌ بود. چند وقت بود که در دفترم می‌‌نوشتم، از روی تنبلی، ولی‌ حالا که خواستم آن را در بلاگ پاکنویس کنم، نشد، خودم را ممیزی کردم. 

راستی‌ یه سر به اینجا بزنید، چند تا شعر قشنگ داره  شعر گویا 

فیلم گفتگو با سایه از خسرو سینایی را چند وقت پیش دیدم، به نظرم جالب آمد، لینکش را اینجا می‌‌گذارم  گفتگو با سایه