Sunday 22 November 2009


عجب کار حوصله سر بر و اعصاب خرد کنی‌ است debug کردن کد، یک موقع‌هایی‌ آدم دلش می‌خواهد از اول بنویسد، البته ۲ بار از اول نوشتم، ولی‌ هیچ،


واقعا نمی‌دونم الان برنامه دارد درست کار می‌‌کند یا نه، یک سری از گراف‌ها معقول به نظر می‌‌آید، ولی‌ نمی‌‌دانم چرا گراف مربوط به تنش و کرنش مثل همون شکل‌های سال اول دانشگاه می‌‌شود، خطی‌ و خوشگل، هر چی‌ جان می‌‌کَنم یک ذرّه کج و کوله نمی‌‌شود، اگر معادلاتش را ببینید، شاخ در می‌‌آورید که چگونه رابطه تنش و کرنش برای یک ماده ویسکو پلاستیک متخلخل، خطی‌ از آب در می‌‌آید، آن‌ هم تا این مقادیر: ۱۴۰ گیگا پاسگال ، ولی‌ تخلخل در حال کاهش است، که در نمودار دوم می‌بینید که نسبت چگالی‌ در حال افزایش می‌‌باشد

Sunday 15 November 2009

فردا


فردا روز بهتری است، فعلا با کمک دیازپام و امید آینده... 

انگیزه است، ولی‌ خیلی‌ دور، شاید بهتر باشد به دستاورد‌های کوچک بین راه بیشتر توجه کنم، تا از تاریکی این راه رقّت بار، اندکی‌ کاسته شود...

کاش می‌‌شد از هر چیز کوچک، انگیزه ساخت، برای مثال:

به عشق نان تازه و پنیر و چای شیرین از خواب بیدار شد

به خاطر دیدن درخت در فاصلهٔ خانه تا ایستگاه اتوبوس زمان را فراموش کرد

با دیدن رانندهٔ آشنا طول مسیر را شاد بود

از نشستن بر روی صندلی کلاس و آموختن تلاش‌های گذشتگان مشعوف شد (عمرا(

...

Thursday 12 November 2009

به یاد نیما

برف

زردها بی خود قرمز نشده اند
قرمزی رنگ نینداخته است
بی خودی بر دیوار.
صبح پیدا شده از آن طرف کوه "ازاکو" اما
"
وازانا" پیدا نیست
گرته ی روشنی مرده ی برفی
همه کارش آشوب
بر سر شیشه ی هر پنجره بگرفته قرار.
وازانا پیدا نیست
من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانه ی مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته انداخته است:
چند تن خواب آلود
چند تن نا هموار
چند تن نا هشیار.

Saturday 7 November 2009

هجرانی

غم اين‌جا نه که آن‌جاست

دل امّا در سرمای اين سياه‌خانه مي‌تپد

در اين غُربت ناشاد
ياسي‌ست اشتياق
که در فراسوهای طاقت مي‌گذرد

بادامِ بي‌مغزی مي‌شکنيم, ياد دياران را.

و تلخای دوزخ
در هر رگِمان مي‌گذرد.

احمد شاملو

Friday 6 November 2009

توصیف

نور چند دکل دید مبهمی از اطراف می‌‌داد، برف درشتی می‌‌بارید و هوا به شدت سرد بود، میان ریل‌های راه آهن سکویی بود به عرض چندین متر که مسیر رفت و برگشت را از هم جدا می‌‌کرد، روی سکو چندین ایستگاه بود...


دور تر کلبه‌هایی‌ بودند که شیروانی‌هایشان پوشیده از برف بود، ساعت ۸ شب بود...


صدای باد می‌‌آمد، سکو پوشیده از برف بود، من بودم و چند مسافر دیگر در انتظار قطار...


هیچ کس با دیگری سخن نمی‌‌گفت، کوله‌ام را در ایستگاه گذاشتم و پیاده روی برف‌ها قدم زدم، می‌‌دانستم کسی‌ با آ‌ن‌ کاری ندارد...


آرامش بر قرار بود، انگار تا کار، مسئولیت، دغدغه و تلاش بسیار فاصله بود، در ذهنم چیزی به جز برف، باد و تصویر آ‌ن‌ کلبه نمی‌‌گذشت...


صدای قطار سکوت را در هم شکست، وارد کوپه ۱۴ شدم و همه چیز به حالت عادی بازگشت...

قدرت!

کیف و کتابش روی زمین می‌‌افتد، سرش گیج می‌‌رود و مبهوت بر زمین می‌‌افتد...

باور نمی‌‌کنم که انسانی‌ انسان بی‌ دفاع دیگر را آن چنان می‌‌زند...

Thursday 29 October 2009

پاییز





پاییز به تندی گذشت... برگ‌ها زرد، سرخ، خیس، همچنان در امتداد کوچه زمستان...

تصویر، تصویر پاییز است، با آ‌ن‌ برگ‌های چنار، با همان باد‌های دیوانه و باران، ولی‌ بی‌ آ‌ن‌ کوچه‌های آشنا، بی‌ آ‌ن‌ آسمان قرمز...

عصر بود، آسمان سرخ، درب آهنی که باز می‌‌شد، بوی خاک باران خورده بود و بوی روزهای خوب کودکی، روزهای بد کودکی، روزهای اول مهر، روزهای زنگ مدرسه و لباس فرم، یاد معلم دبستان، جریمه‌های مدرسه، ورزش صبحگاهی و شعارهای مرگ بر این و آ‌ن‌، ۵شنبه‌ها و شمردن ساعت که بابا را زودتر پشت درب مدرسه ببینی‌، مامان و درس جواب دادن ها، مامان و قّوت قلب ها...

عصر بود، آسمان سرخ، درب آهنی که باز می‌‌شد باد دیوانه می‌‌برد مرا به خاطرات پرسه زدن‌ها با دوست دوران راهنمایی‌ که گم شد، کوچ کرد و رفت، تا در گوشه‌ای از ذهن من، أو‌ همچنان در کوچه شانزده ام، در مسیر خانه‌های ویلایی با آ‌ن‌ بازی گوشی‌هایش و یاد کنجکاوی‌هایمان دربارهٔ آ‌ن‌ دخترک، باقی‌ بماند...

عصر بود، آسمان سرخ، درب آهنی که باز می‌‌شد، گم می‌‌شدم در بوی قهوه فروشی کنار کلاس زبان و آ‌ن‌ معلم عاشق که از کتاب درس نمی‌‌گفت و ما بودیم که پای هر موضوع ممنوعی را به تخته می‌‌کشاندیم...

عصر بود، آسمان سرخ، درب آهنی که باز می‌‌شد، بسیاری خاطرات زیبا و لحظه‌های دلتنگ بود که با باد می‌‌آمد و می‌‌رفت...

تصویر، تصویر پاییز است، با آ‌ن‌ برگ‌های چنار، با همان باد‌های دیوانه و باران، ولی‌ بی‌ آ‌ن‌ کوچه‌های آشنا، بی‌ آ‌ن‌ آسمان قرمز...

این کوچه‌های سنگ فرش، این هوای تمیز، این میکده‌های کوچک و دنج، مرا به هیچ کجا نمی برد...


پاییز به تندی گذشت... برگ‌ها زرد، سرخ، خیس، همچنان در امتداد کوچه زمستان...

هر کداممان به گوشه‌ای و خاطرات شیرین که در سرمای طولانی یخ می‌‌بندند...

Wednesday 28 October 2009

عمه راکی

" :) قصّه از یک "کی‌؟" گفتن ساده شروع شد، و یک جواب ساده دیگر، "عمه راکی

دیروز بعد از ظهر بود، با یکی‌ از دوستانم در دانشکده نشسته بودیم، که دوست مشترکمان به ما اضافه شد، من در حین انجام تکلیف پای لپ‌تاپ بودم و دوست سوم در حال صحبت با دیگری، هیچ چیزی از موضوع گفتگو به خاطر نمی‌‌آورم، فقط آنها در حین صحبت بودن که دوست سوم پرسید "کی‌؟" و بسیار غیر منتظره و به جا شنیدم "عمه راکی..."ا

به شدت از ته دل خنده‌ام گرفت و بلند بلند خندیدم، جوری که دوست دوم هم خنده‌اش تمامی‌ نداشت، ولی‌ شدت خنده به قدری بود که ناخواسته دوست سوم را ناراحت کرد.
پس از چند دقیقه دوست سوم رفت و حرفش نیمه تمام، امروز سعی‌ کردم که از دلش در بیاورم، ولی‌ هم چنان فکر می‌کنم که در گوشه‌ای از دلش نقطهٔ تاریکی‌ هست، هر چند که قصد من مسخره کردن نبوده و دوست سوم آ‌ن‌ روز بی‌ حال بود و آ‌ن‌ لحظه بسیار خنده دار، ولی‌ از اینکه بابت ناراحتی‌ او‌ شدم ناراحتم.

باشد تا پس از این "عمه راکی" تنها باعث شادمانی شود.

Tuesday 27 October 2009

بالاخره امروز کلنگ تز خورد :) البته درسته که ساعت ۲ رفتم دانشگاه، ولی‌ خوب تا ۱۱ شب اونجا بودم، فکر کنم اگر ساعتم رو ۶ ساعت جا به جا کنم شب و روزم درست بشه

راستی‌ یک موضوعی که چند وقت است ذهنم را مشغول کرده. دوستان کمک کنید

مرز بین کشور‌ها چه مفهومی دارد؟ می‌‌دانم که انسان با شرایط اجتماعی محیطی‌ که در آ‌ن‌ به دنیا می‌‌آید وفق پیدا می‌کند و با فرهنگ همان منطقه بزرگ می‌‌شود و به همان زبان، سخن گفتن می‌‌آموزد

به چه دلیل من باید افتخار کنم که از فلان نژاد یا از بهمان کشور هستم؟ مفهوم قومیت چیست؟ مفهوم کشور‌ها چیست؟ اگر از حیث زبان و فرهنگ به این مقوله نگاه نکنیم، چه فرقی‌ میان من و انسانی‌ که در جای دیگر به دنیا می‌‌آید است؟ آیا مرز بندی میان کشور‌ها نشان از عدم بلوغ ذهن انسان است؟

چرا من به عنوانه یک انسان که بر روی زمین به دنیا آمده ام، برای رفتن به نقطه دیگر زمین باید از مرزهای ساختهٔ ذهن بشر عبور کنم؟

آیا نباید حق انتخاب زندگی‌ در هر نقطه زمین با خود انسان باشد؟ چرا انسان باید نسبت به محلی که در آن به دنیا می‌‌آید متعصب باشد؟ مگر آ‌ن‌ محل یا خاک چیزی به غیر از خاک زمین است؟

Monday 26 October 2009

چند روز غیبت

چند روزی نبودم، یعنی‌ بودم ولی‌ مشغول درس بودم، امتحان‌های پایان ترم بود، البته یک درس بیشتر نداشتم این ترم، ولی‌ تکلیف داشت. خلاصه جمعه راحت شدم، فکر کنم دیگه به امتحان عادت کردم.

اول جلسهٔ امتحان، یک اتفاق جالب افتاد، مراقب پیر هنوز برگه‌ها را پخش نکرده بود و من داشتم آرام با یکی‌ از دوستانم صحبت می‌کردم، سر میز من که رسید با صدای بلند گفت "!!!shut up now" من و دوستم و همهٔ بچه‌های ایرانی‌ که در جلسه بودیم، ساکت شدیم، ولی‌ بعدا فهمیدم که در دل هممون غوغا بوده، ولی‌ چه خوب شد که خودمان را کنترل کردیم.

نمی‌دونم چرا به این شدت برخورد کرد ولی‌ چند تا احتمال میدم،

۱) چون که ما‌ها کله سیاه هستیم و لابد متقلب !!!

۲) چون داشتیم فارسی‌ صحبت میکردیم و احساس می‌‌کرد کاسه‌ای زیر نیم کاسه است

۳) شاید منظورش "be quite" بوده

۴) می‌‌خواسته گربه را در حجله بکشد

۵) نژاد پرست بوده

این حرفش باعث شد که من حدود چند دقیقه تمرکزم را از دست بدهم، ولی‌ گذشت...

شنبه از ظهر دانشگاه بودم، با دوستم Computer Assignment four را می‌‌نوشتیم، که تا ساعت ۱:۳۰بامداد یک شنبه ادامه داشت، اصلا خوب پیش نرفت و تازه صبح دوشنبه توانستیم فایل‌های مربوط به کد را تحویل دهیم، و تا همین الان، یعنی‌ صبح ۳ شنبه، هنوز خبری از گزارش مربوط به آن تکلیف در microsof wordنیست، امیدوارم که تا ۴ شنبه تمام شود، چون من مانده‌ام و تز فوق لیسانس و امتحان GRE و یک درس جدید برای این ترم و...

فکر کنم دوباره دارم روی ریل می‌‌افتم، خیلی‌ خوب اگر روی ریل بمونم ؛)

Tuesday 20 October 2009

امروز صبح ساعت ۷:۲۵ از خواب بیدار شدم، حدود ساعت ۱۰ رسیدم دانشگاه، حس سر درد تا عصری باهام بود
تکلیف شمارهٔ ۳ درسم را انجام دادم و‌ نمرهٔ کاملش رو گرفتم، حس خوبی بود وقتی‌Email اومد که نمرهٔ کامل گرفتی‌.
تا حالا تنها چیز خوبی که از درس خوندن نصیبم شده همین بوده، بعد یه عالم جون کندن، نمرهٔ خوب. مثل شرطی کردن بچه میمونه، اگه فلان کارو کنی‌ بهت شکلات میدم.
عصری با یکی‌ از بچه‌ها رفتیم ورزش، ۴ ۵ روز می‌‌شد نرفته بودم، مثل معتادی که به مواد برسه، اولش تن درد داشتم بعدش سر حال شدم. بعد از صرف مقداری پروتئین و نشاسته، راهی منزل.
کار خواستی‌ از پیش نرفت امروز، فقط این حس کلافگی رو نداشتم.
الانم یه کتابی میخونم و میخوابم، امیدوارم فردا صبحی‌ سر موقع بیدار شم، یعنی‌ ۸صبح.

Monday 19 October 2009

دل نوشت

هیچ وقت از زمان دبستان تا حالا، نتونستم صبح‌ها راحت از خواب بیدار شم، نمی‌دونم چه مرگیمه، توی ایران که بودم قابل تحمل بود، اونجا شب‌ها هم زندگی‌ در جریان بود، ولی‌ اینجا نه، ۵ ۶ عصر همه چی‌ تموم، شهر می‌‌میره، تو میمونی و تاریکی‌ و سرما و حس مزخرف اینکه روزت رو از دست دادی.
درگیری ذهنی‌ شروع می‌شه، اینکه باید دوباره واسه ادامهٔ تحصیل اقدام کنی‌، به استادا ایمیل بزنی‌، برای GRE بخونی، پایان ترم، پروژهٔ پایانی، تعطیلات ژانویه، مشق، پول، کار و هزار تا کوفت دیگه. همهٔ این فکرا مخصوص زمانی که دیر از خواب پا میشم، اون وقتایی که زود پا میشم سرم درد می‌کنه توی روز، واسه همین سراغ این فکرا نمیرم.
امروز اصلا حال نداشتم، ۱ ظهر پا شدم، رفتم دانشگاه، شد ۳، رفع اشکال مشقم رو انجام دادم، هیچ کدوم از بچه‌ها پایهٔ ورزش نبودن، ساعت ۶ کله کردم به مرکز شهر، تا ساعت ۷ مغازه‌ها باز هستن، همون مغازه ها، بدون هیچ تغییری...
چه قد دلم می‌خواست که یکی‌ کتکم بزنه امروز، از کنار همهٔ آدما گذشتم بدون اینکه توجهی‌ به حضورم بشه، منم توجهی‌ به حضور هیچ کس نداشتم، آهنگ توی گوشم بود و...
۸ اینا رسیدم خونه، این قسمت مسافران خیلی‌ مسخره بود، به نظرم فقط نتیجه گیری آخرش خوب هست.

Sunday 18 October 2009

امروز از اون روزای تاریک و خسته بود، یک شنبه سگی‌، مزه جمعه‌های تهران

می‌‌داد ,هوا هم داره سرد می‌شه، چه قدر دلم برای دکهٔ روزنامه فروشی سر کوچه

تنگ شده یه چرخی میزدم بین روزنامه ها، یکیش رو بر میداشتم و کلی‌ مشغول بودم

شهر کتاب، دست دومی‌‌های انقلاب، کتاب فروشی سر کوچمون سفارش می‌‌گرفت

می‌‌رفت تو دل انقلاب پیداش می کرد

کفّ کردم اینقدر فارسی‌ را پای کامپیوتر خوندم