Sunday 14 November 2010

شنبه، یک شنبه، دو شنبه، سه شنبه، چهار شنبه، پنج شنبه، جمعه

شنبه، یک شنبه، دو شنبه، سه شنبه، چهار شنبه، پنج شنبه، جمعه

شنبه، یک شنبه، دو شنبه، سه شنبه، چهار شنبه، پنج شنبه، جمعه

شنبه، یک شنبه، دو شنبه، سه شنبه، چهار شنبه، پنج شنبه، جمعه

شنبه، یک شنبه، دو شنبه، سه شنبه، چهار شنبه، پنج شنبه، جمعه

شنبه، یک شنبه، دو شنبه، سه شنبه، چهار شنبه، پنج شنبه، جمعه

شنبه، یک شنبه، دو شنبه، سه شنبه، چهار شنبه، پنج شنبه، جمعه

شنبه، یک شنبه، دو شنبه، سه شنبه، چهار شنبه، پنج شنبه، جمعه

شنبه، یک شنبه، دو شنبه، سه شنبه، چهار شنبه، پنج شنبه، جمعه

شنبه، یک شنبه، دو شنبه، سه شنبه، چهار شنبه، پنج شنبه، جمعه

شنبه، یک شنبه، دو شنبه، سه شنبه، چهار شنبه، پنج شنبه، جمعه

شنبه، یک شنبه، دو شنبه، سه شنبه، چهار شنبه، پنج شنبه، جمعه

شنبه، یک شنبه، دو شنبه، سه شنبه، چهار شنبه، پنج شنبه، جمعه

شنبه، یک شنبه، دو شنبه، سه شنبه، چهار شنبه، پنج شنبه، جمعه
ساعت ۸:۳۰ صبح، ۲۲ آبان ۱۳۸۹، دستم به نوشتن نمی‌‌رود

از این پنجره رو به آسمان بنویسم و هوای بارانی و خودم که 

یا از رهگذر‌هایی‌ که در این مدت از کنارشان گذشتم و به حضورشان توجه نکردم، شاید اگر دقیق می‌‌شدم، پس لایه بی‌تفاوتی و نگاه تهی و رمز، امید و زندگی‌ می‌‌دیدم، شاید

از سبزی نفرت انگیز کاج که همیشه تظاهر به رویش می‌‌کند یا از چنار که تقویم خورشیدی را تا مرگ مرور می‌کند

سبز، سبز، زرد، نارنجی، نارنجی سوخته، قرمز لخت

سبز، سبز، زرد، نارنجی، نارنجی سوخته، قرمز لخت

Wednesday 20 October 2010

چراغی به دستم,چراغی در برابرم
من به جنگ سیاهی می روم

Wednesday 13 October 2010

مسابقه فوتبال

این داستان چند ماهه اخیر من مثل بازی فوتبال شده، اونم تو مرحله نیمه نهایی و حذفی. تیم دنج در مقابل منتخب سفارات، دانشگاه‌ها و قوانین مغرب و مشرق زمین.

بعد از اینکه تیم به دلیل مسائل یک سال و نیم اخیر از نظر روحی به هم ریخته بود و امیدی به بازگشت به خانه نداشت حریف منتخب مغرب زمین شد.

نیمه اول را طوفانی شروع کردم، تو زمین حریف مساوی بودیم، چند تا حمله، ضدّ حمله، پاتک و غیره زدم ولی‌ نتیجه نداد و بازی هیچ هیچ تموم شد.

نیمه دوم ۷ سری حمله کردم که با هوشیاری دروازه بان حریف همش دفع شد. یکی‌ از حملات تا نزدیکی دروازه حریف هم رفتم که با خطا متوقف شدم و داور به نفع تیم حریف گرفت. بعد از اون بازی یکنواخت بود و اکثرا در مرکز زمین بود تا اونجا که در اواخر بازی سفارت سوئد توپ رو کشید رو دروازه و مدافع خودی (نظام وظیفه) با یک ضربه سر آنچنانی‌ توپ رو گذاشت تو سه کنج دروازه. من که مربی‌ هم بودم سریع مدافع رو کشیدم بیرون و ۱۰ نفره بازی رو ادامه دادم. تیم از هم پاشید، به نیمکت اشاره کردم که بار و بندیل رو ببندید که باید برگردیم وطن. از اون ور تماس گرفتن که فلانی اگه بازی رو ببازی، ۲ سال از بازی توی میادین بین المللی محروم میشی‌ و غیره. خلاصه نزدیک‌های دقیقهٔ ۹۰ بود که به همیاری کواکب و ستارگان، و هشیاری نوک حمله که متشکل از خودم، استادم و استاد آیندم بود، با یه حرکت مدرسه‌ای توپ رو زدیم تو گل. داور سوت رو کشید و ۹۰ دقیقه با نتیجه ۱ بر ۱ پایان یافت.

تو چند دقیقه وقت استراحت به تیم روحیه دادم و برای وقت اضافه آماده کردم.

تو وقت اضافه هافبک تیم خوب عمل کرد و از مرکز دفاع حریف نشد، از گوشه، از گوشه نشد از کنار، از بالا، پایین، در، دیوار و هر جا که می‌‌شد توپ و کشید رو دروازه حریف که نهایتا با ضربه نهایی و استثنائی پای چپ توپ رو چپوندیم تو دروازه اتحادیه مغرب زمین، دروازه بان آمریکایی‌ الاصل و تبعه آلمان که بزرگ شده فرانکفورت بود گیج و حیرت زده توپ رو نگاه می‌‌کرد. کمی‌ به آخر وقت اضافه دوم مونده بود که نوک حمله حریف (سفارت آمریکا) به همراه تمامی‌ همبازی هایش، توپ رو از وسط زمین آن چنان گذاشت تو گل ما که هنوز که هنوز در نیومده (من رو یاد مقدماتی ۲ سال پیش انداخت).

خلاصه وقت اضافه هم مساوی تموم شد و بازی به پنالتی کشید.

پنالتی اول رو حریف گل کرد، تیم دنج هم با یک شوت فنی‌ پنالتی رو گل کرد تا بازی به تساوی برسه و مجبور کنه حریف رو که برای ادامهٔ بازی وقت بیشتری بهش بده. هی‌ ما زدیم، اونا زدن تا بازی ۴-۴ تو پنالتی مساوی شد. خلاصه بازی مساوی بود که در یک حرکت ناجوانمردانه وسط خوابای سوئدی از بین تماشاچی‌ها اومدن و توپ رو گذاشتن در هر آنچه عمیق تر دروازه که می‌‌شد و با صدای رسا اعلام کردن که هر چه سریع تر کشتی شکسته و عنقریب به گل نشسته رو بردار و ببر.

هم اکنون بازی ۵-۴ به نفع منتخب کشورهای غربی بر علیه لشگر شکست خورده ۱۰ نفره دنج هست. بحث در اردو بالا گرفته که چه کسی‌ پنالتی آخر را و چگونه بزند که بازی دوباره به تساوی برسد.

Thursday 7 October 2010

قسمت دوم

چند روز گذشت و ماجرا را به طور کلی‌ فراموش کرد. تا اینکه یک شب که به خانه بر می‌‌گشت، متوجه چراغ روشن زیرزمین شد. به خیال اینکه یکی‌ از اهالی خانه آن را روشن کرده باشد وارد خانه شد. اندکی‌ بعد همه اهالی خانه خوابیدند و او متوجه صدایی نا‌ متعارف از زیرزمین شد. درب راه پله را باز کرد، آرام از پله‌ها پایین رفت، به سمت نور چراغ رفت. روی زمین مقداری گرد چوب ریخته بود، دستی‌ به اره کشید. اره داغ بود، ناگهان وحشت همهٔ وجودش را گرفت، قلبش به تپش افتاد. نور چراغ کم و زیاد شد، در کسری از ثانیه صورت زرد انسانی‌ را دید، نگاهش خالی‌ بود، انگار که سال هاست مرده است، بوی تعفن در تمام اتاق پیچید. نفسش بند آمده بود، چشمانش تار می‌‌دید، داشت تعادلش را از دست می‌‌داد، دستش را به کناری گرفت. لغزید و به زمین افتاد. چشمانش به تابوت نیم ساخته‌ای خیره ماند و بیهوش شد

Friday 1 October 2010

ماه به آهنگر خانه می‌آید با پاچین ِ سنبل‌الطیب‌اش.
بچه در او خیره مانده نگاهش می‌کند، نگاهش می‌کند.
در نسیمی که می‌وزد ماه دست‌هایش را حرکت می‌دهد
و پستان‌های سفید ِ سفت ِ فلزیش را هوس انگیز و پاک، عریان .می‌کند

ــ هیّ! برو! ماه، ماه، ماه! کولی‌ها اگر سر رسند از دل‌ات انگشتر و سینه‌ریز می‌سازند.
ــ بچه، بگذار برقصم. تا سوارها بیایند تو بر سندان خفته‌ای چشم‌های کوچکت را بسته‌ای.

ــ هیّ! برو! ماه، ماه، ماه! صدای پای اسب می‌آید.
ــ راحتم بگذار. سفیدی ِ آهاری‌ام را مچاله می‌کنی.

طبل ِ جلگه را کوبان سوار، نزدیک می‌شود. و در آهنگرخانه‌ی خاموش بچه، چشم‌های کوچکش را بسته.
 کولیان ــ مفرغ و رویا ــ از جانب زیتون زارها پیش می‌آیند بر گرده‌ی اسب‌های خویش، گردن‌ها بلند برافراخته و نگاه‌ها همه خواب آلود. چه خوش می‌خواند از فراز درختش، چه خوش می‌خواند شبگیر! و بر آسمان، ماه می‌گذرد; ماه، همراه کودکی دستش در دست.
در آهنگرخانه، گرد بر گرد ِ سندان کولیان به نومیدی گریانند. و نسیم که بیدار است، هشیار است. و نسیم که به هوشیاری بیدار است.

فدریکو گارسیا لورکا، ترجمه احمد شاملو

ماه در باد


Friday 24 September 2010

در ادامه پاییز

کدام را باور کنم، منی‌ که از این خیال و خاطره قد برافراشته ام، یا خاطره ای که از وجود من بر جریان گذران زندگی‌ نقش
... بسته است



...دفتر هایم، مداد، غم، بابا که می‌‌گفت مهر ماه خوبی است
...مهر ماه خیلی‌ خوبی بود، سال سومی‌ است که پاییز ندارم... سال سوم بی‌ فصلی ها



۱۳۸۰/۰۲/۱۹

و نگاهشان از پشت شیشه‌های تنهایی‌

به طلسم سختی نشسته است.

و دلهایشان نیز از درون تنهایی‌ خویش پر می‌‌زند درون اتاق خالی‌.

و دست‌هایشان در تلاشی بیهوده بخار آب را از روی قفل جدایی پاک می‌‌کند.

ولی‌ آن‌ها هنوز نمرده اند، در ابتدای راه درازی هستند

که به اکنونشان بستگی دارد.

آن‌ها که عشق را تا گریه آموخته اند و آنان که به تنهایی‌ خویش آن را پرورانده اند

آیا در پس زنجیرهای عطوفت خالی‌ از احساس نمی‌‌میرند.

Tuesday 21 September 2010

معرفی‌ وبسایت








برای اینکه بتوانید رادیو آفلاین خود را داشته باشید می‌‌توانید به سایت www.podbean.com مراجعه کنید، این وبسایت مجانی‌ می‌‌باشد ولی‌ محدودیت آپلود و پهنای باند دارد. به سادگی‌ بلاگ خود را بسازید و فایل‌های ام‌پ‌۳ خود را با رعایت قانون کپی‌ رایت آپلود کنید. سپس به سادگی‌ می‌‌توانید دکمهٔ share را زده و یا کد html مربوطه را دریافت کنید. http://www.podbean.com/
جایگزین بهتر برای این وبسایت، وبسایت www.box.net می‌‌باشد که برای کاربری حرفه‌ای و به ازای هزینهٔ ماهیانه می‌‌باشد. در این وبسایت قابلیت آپلود کردن هر گونه فایل را نیز دارا می‌‌باشید. این وبسایت مشابه گوگل داکز می‌‌باشد، با این تفاوت که امکان پادکست و پهنای باند بهتری به شما می‌‌دهد. http://www.box.net/
وبسایت bluehost یکی‌ از معروف‌ترین سرور‌ها جهت خرید وبسایت و فضای آنلاین با ظرفیت نامحدود و امکانات فراوان می‌‌باشد. http://www.bluehost.com/
اگر به دنبال درج آگاهی‌ در وبسایت خود هستید، وبسایت commission junction یکی‌ از بهترین‌ها می‌‌باشد. به صورت رایگان عضو شوید، اطلاعات خود و وبسایت خود را وارد کنید و به تعداد فزاینده‌ای آگهی تبلیغاتی دسترسی پیدا کنید. به سادگی‌ می‌‌توانید برای هر آگهی درخواست دهید و حد اکثر در یک روز لینک‌های مربوطه را دریافت کنید. پرداخت به صورت چک یا از طریق شمارهٔ حساب و بر اساس sale lead یا click برای آگهی ها، و بر حسب EPC و EPM می‌‌باشد. http://www.cj.com

Monday 6 September 2010

قسمت اول

همه جا تاریک بود، تنها نور لپ‌تاپ روشنایی‌ می‌‌داد. از جا بلند شد، (صدای جیر جیر کفپوش چوبی) چند قدم تا آشپز خانه رفت تا چیزی بخورد، متوجه حرکت چیزی در حیاط شد. آرام به سمت در رفت. چراغ موبایلش را روشن کرد، صدای تکان خوردن بته‌ای از دور می‌‌آمد، نور را به سمت صدا گرفت، ولی‌ نور خیلی‌ ضعیف بود. شب تاریکی‌ بود، ماه نبود و هوا نیمه ابری بود. باد سردی می‌وزید. دوباره صدا آمد، نور را گرفت، هیچ چیز پیدا نبود، نور را تکان داد تا چشم‌های جانور را ببیند، ولی‌ چشمی پیدا نشد، وحشت زده شد. با خود فکر می‌‌کرد که چشم همهٔ جانوران در نور برق می‌‌زند. ولی‌ هیچ بازتابی نبود، صدا نزدیک تر می‌‌شد، صدای خر خر بود. به سرعت داخل کلبه شد. در را بست، مطمئن شد که قفل بسته شده. به اتاق کناری کلبه رفت تا از پشت پنجره حیاط را ببیند، چیزی در حیاط نبود. فقط کلبه پشت حیاط پیدا بود. متوجه شد که در کلبه باز است. سریع خاطره آن روز کلبه برایش زنده شد، که درون کلبه رفته بود تا اسبابش را تمیز کند، ولی‌ به طرز عجیبی‌ همه چیز خورده شده بود، همه چیز را خر خاکی‌ها خورده بودند، مثل اینکه جنازه‌ای در گوشهٔ اتاق بوده باشد، یا کسی‌ در اتاق دفن شده باشد.

دوباره از خانه خارج شد، با نور موبایل آرام به سمت کلبه رفت، باد تندی وزید و درب کلبه به هم خورد، از ترس نفسش گرفت، نور را به سمت کلبه چرخاند، چیزی به سرعت داخل کلبه شد. تنها توانست سمش را ببیند...

Sunday 5 September 2010

Friday 20 August 2010

زندگی‌ به طرز ملالت آوری کند و تاریک شده است، انتظار، انتظار، انتظار.
.
این همه انتظار برای چیست، چرا نماندم و در همانجا نساختم آنچه را که می‌‌توانستم. دلم برای ۱۹ سالگی‌ام تنگ شد، آن وقت که روی تشک نشسته بودم، مرثیه لورکا را گوش می‌‌کردم و تمرین استاتیک می‌‌نوشتم. همان وقت که صدای پیغام موبایلم مرا دگرگون می‌‌کرد. ۴ سال بعدش خسته شده بودم، خسته از این همه کار اداری بیهوده، از آیندهٔ نا‌ متصور، از اجتمایی‌ که تحقیرم می‌‌کرد.
.
با امید خارج شدم و کندم، مصائب بود بعد از آن. این هم تمام شد و دوباره سردرگمی.
کاش من بودم، تبری و درختی، هدف روشن بود تا انگیزه رنگ دهد به طعم گس تلاش. صد‌ها تبر به دستم، رو به رویم سرابی است که با هر بادی  تصویر داخلش دگرگون می‌‌شود.
.
وقتی‌ که نیمه شب است و من خودمم و خودمم و خودمم... چه قدر وحشتناک می‌‌شود انفردیم، انفردی من و ذهنم و افکاری که ...
هم چنان در ذهنم لگد می‌‌زنم.همیشه امید را دوست دارم، به خودم می‌‌گویم این تمام شود، به جایی‌ از اهدافت رسیده ای، این و آن تمام شدند. فکر می‌‌کنم این پله که بزرگ بود و من تا لبه‌اش رفته ام، پایم را بر آن بنهم به پاگردی خواهم رسید، مدت زمانی‌ اطراق خواهم کرد.
در این آخرین لحاظت مشکل‌ها به هم پیچیده اند. امشب نور امیدم کم سؤ شد ولی‌ تا نا‌ امید کردنم راه درازی در پیش است. آهای آهای آهای، من ایستاده‌ام با لبی خندان و دشنام‌هایتان را می‌‌بلعم، هر آن چه را که در من هست در آب راهی‌ بالا می‌‌آورم و دوباره لبخند می‌‌زنم.
همه جا روشن است، امید هست، آنچه تاریکی‌ می‌‌دهد و بوی کافور، تنهایی‌ لخت من در کنار پنجره ایست که پشتش حضور مطلق خر خاکی‌ها احساس می‌‌شود.
سال‌ها به دنبال لحظه‌ای تنهایی‌ می‌‌گشتم، در حال از تنهایی‌ گریزانم... دلم لک زده برای مهمان‌های ناشناس خانه مان، آن‌ها که ۲ سالی‌ ۱ بار می‌‌دیدم.  برای تک تک لحظه‌هایی‌ که نمی‌‌فهمیدمشان و به سادگی‌ از کنارشان می‌‌گذشتم. مثل مفهوم ترشی هفت بیجار، مثل ترشی لبو که از دوم راهنمایی‌ که سر کلاس حرفه و فن بردمش، خوردم ولی‌ هیچ وقت درست کردنش را یاد نگرفتم، مثل نیمرو با آب لیموی تازه. برای آن تابستان‌ها که فقط من و بابام بیدار بودیم و مامان بزرگ، و صف مهمان‌ها خواب. هر چه که مدرسه در تابستان تلخ بود، باشد ولی‌ بوی کرم خاکی فضای انفردیم را آغشته نکرده بود. برای شیراز و کوچه باغی‌‌هایش و مادربزرگ که مفهوم بلوغ را خوب می‌‌فهمید. برای قهوه ترک ساعت ۱ شب و...
.
برای همهٔ چیز‌هایی‌ که برایم کم رنگ بودند و هم اکنون هر کدامشان برای روز‌ها شاد بودنم کافی‌ است...
هزاران تبر به دستم و سرابی در مقابلم، شاید باید بذری بکارم حالا...

Thursday 19 August 2010

ساعت ۷:۳۰ شب رسیدم هان، ساعت ۷:۴۵ با اتوبوس راه افتادم سمت فرانکفورت، ساعت ۱۰ رسیدم مرکز شهر، توی ایستگاه قطار بودم و تو صف ایستاده بودم، یک آلمانی‌ برگشت از من به آلمانی‌ سوال کرد، منم به انگلیسی‌ بهش گفتم که بلد نیستم، خندید، ازش پرسیدم این آدرس رو بلدی، کمکم کرد که بلیت بخرم، ۲۰ سنت هم پول خرد کم داشتم که بهم داد. ازش تشکر کردم و از طبقه‌های وحشتناک مترو پایین رفتم. هر از گاهی صدائی می‌‌آمد و حضور قطاری را اعلام می‌‌کرد، ۴ باند مسیر مترو بود و هر باند حدود ۳ ۴ متر. سر در گم نقشه را نگاه می‌‌کردم، از شخصی‌ کمک خواستم که باز هم همان شخص اول را دیدم که به آلمانی‌ به نفر دوم می‌‌گفت که من کمکش می‌‌کنم. از قضا هم مسیر در آمدیم. در راه با انگلیسیه دست و پا شکسته برایم گفت که پدرش مراکشیست و مادرش آلمانی‌. به ایستگاه که رسیدم، از هم خدا حافظی کردیم. ۲ طبقه بالا آمدم تا به سطح شهر رسیدم، شب بود، ۵ شنبه شب، ولی‌ خیابان فرعی آرامی بود. از کسی‌ اسم هتل را پرسیدم، با دست و اشاره و به زبان آلمانی‌ هتل را نشانم داد، به هتل رسیدم و نفسی کشیدم که بالاخره کسی‌ انگلیسی‌ صحبت می‌‌کند. کلید اتاق را به من داد. رفتم بالا، وسایلم را گذشتم، آمدم پایین که از پذیرش آدرس رستورانی در نزدیکی‌ را بپرسم که صدای صحبت فارسی می‌‌آمد، از قضا پذیرش و صاحب هتل هر دو ایرانی‌ بودند. مدتی‌ با آن‌ها گپ زدم. مرد هتلدار نشانی یک رستوران ترکی‌ را در همان نزدیکی‌ به من داد. در بین راه ۲ بار بود که پر از جمعیت بود. به رستوران رسیدم، با ایما اشاره بهش فهماندم که غذا می‌خواهم. مزخرفی به خورد ما داد و من راهی هتل شدم. کلید را گرفتم. اندک صابونی در دستشویی بود، به زحمت کفی ساختم و ریشم را زدم. لباس و مدرک فردا را آماده کردم و به تخت رفتم. ساعت حدود ۳ بود که خوابیدم و حدود ۵ بیدار شدم. لباس پوشیدم، اندکی‌ صبحانه خوردم، مدارک را برداشتم و با مترو به مرکز شهر رفتم. ساعت ۷ صبح جهت کاری به ادارهٔ پست رفتم و از آنجا با تاکسی به سمت سفارت. از آن لحظه به بعد خیالم راحت شد که لا اقل دیگر کاری بیش از این از من ساخته نیست. باید ایستاد و نظاره کرد...

Saturday 24 July 2010

صبح از خواب بیدار شد، اواسط ماه دسامبر بود، با زحمت از زیر پتو بیرون آمد و دست‌هایش را از سرما روی سینه ‌اش جمع کرد، حولهٔ صورتش را برداشت و آرام آرام روی کفپوش چوبی قدم گذاشت تا صدای جیر جیر چوب‌ها کسی‌ را از خواب بیدار نکند. شیر آب را باز گذاشت تا آب گرم شود و دست و صورتش را شست. از پشت پنجره قدی حال نور کمی‌ از یک تیر چراغ برق ساطع می‌‌شد، هوا مه‌ گرفته بود. به آشپز خانه آمد، قهوه‌ای درست کرد، یک برش نان برداشت و ورقیی پنیر روی آان گذشت. با زحمت نان و پنیر را با قهوه خورد و به سرعت چند دست لباس بر تنن کرد، کلاهی به سر کشید و عازم شد. ده دقیقه تا ایستگاه اتوبوس پیاده روی داشت. هوا تاریک بود و حضور مبهم جانوری در راه احساس می‌‌شد. به ایستگاه رسید. اتوبوس ۷۰ را گرفت، انبوه جمعیت تنها در این موقع از روز مشاهده می‌‌شد. به انتهای مسیر رسید، قطار ۸ را گرفت، در بین راه از اتوبان ۴۵، ۶، ۲۰ و ... عبور کرد، به دانشگاه رسید. چشمها از سرما، تاریکی‌ و خستگی‌ سیاه شده بود، به سرعت خود را به دانشکده رساند،  باد می‌‌آمد. کلاس طبق معمول راس ساعت ۸ شروع شده بود. چند دقیقه‌ای دیر بود، ولی‌ با این حال ارزش رفتن به کلاس بعد از طی‌ مسیر طولانی و گذشتن از خواب در سرما و تاریکی‌ بیشتر بود. نگاهی‌ به چهرهٔ هم کلاسی‌ها کرد، به غیر از چندین نفر که رنگ داشتند و اسم داشتند، بقیه عدد بودند. هم کلاسی آقای ۱،۲،۳،... خانوم ۱،۲،۳... .
کلاس که تمام شد جمع اعداد بیشتر از ۲ نمی‌‌شد، فقط او و دوستانش بودند که اسم داشتند و رنگ داشتند و جمع می‌‌شدند و تفریق می‌‌شدند، ضرب می‌‌شدند.
بر حسب وظیفه فقط استاد عدد‌ها و کمک استاد عدد‌ها بودند که با او جمع می‌‌شدند، و منشی‌ عدد‌ها و کارمند عدد‌ها نیز بر حسب وظیفه تحریری بودند و لبخندی می‌‌زدند.  همکلاسی عدد‌ها شاید به صورت اتفاقی‌ برای چندین لحظه با او جمعشان به ۲ می‌‌رسید
تمام روز در اتاق کامپیوتر و یا سالن مطالعه می‌‌گذشت، ساعت ۸،۹ راهی‌ منزل می‌‌شد. گاهی هم صبح روز بعد بود که به خانه می‌‌رفت. به خانه که می‌‌رفت، خودش ۱ بود، هر از گاهی جمعش با خودش به ۱/۵ می‌‌رسید، ولی‌ در اکثر اوقات با خودش تفریق می‌‌شد و ۰/۵ هم به زور بود

مدت‌ها بود که عدد بود و زندگی‌ ‌اش جبر خطی‌ ساده اعداد بود، جبری که جمعش از ۳ و ۴ نگذشته بود و تفریقش بار‌ها منفی‌ شده بود...

Sunday 18 July 2010

طلوع

فکر می‌کنم این دومین باری بود که طلوع خورشید را می‌‌دیدم، البته طلوع را ندیدم، ولی‌ روشنایی‌ هوا قبل از طلوع خورشید بود، کاش می‌‌توانستم بو را هم به همراه عکس بی‌ آورم، ولی‌ همین قدر کافی‌ که بگویم بوی چوب می‌‌آمد، بوی چمن بعد از باران و بوی خاک





Tuesday 13 July 2010

Monday 12 July 2010

خويشاوند نزديك هر انساني



من خویشاوند نزدیك هر انسانی هستم. نه ایرانی را به غیر ایرانی ترجیح می‌دهم نه انیرانی را به ایرانی. من یك لر بلوچ كرد فارس، یك فارسی‌زبان ترك، یك افریقایی اروپایی استرالیایی امریكایی آسیایی‌ام، یك سیاه‌پوست زردپوست سرخ‌پوست سفیدم كه نه تنها با خودم و دیگران كمترین مشكلی ندارم بلكه بدون حضور دیگران وحشت مرگ را زیر پوستم احساس می‌كنم. من انسانی هستم میان انسان‌های دیگر بر سیاره‌ی مقدس زمین، كه بدون دیگران معنایی ندارم.

Saturday 10 July 2010

بدو بدو

ساعت ۴ صبح خوابیدم، ساعت ۱۰:۳۰ صبح بیدار شدم، یک قهوه خوردم، وسایلم را که عبارت بودند از لپ‌تاپ، انواع و اقسام نامه‌های دانشگاهی، پاسپورت، برگهٔ gre و ... را جمع کردم اتوبوس ۵۲۰ را سوار شدم، حدود ساعت ۱۲ رسیدم دانشگاه.

همین وسط یه داستان دیگر را تعریف کنم: به هزار زور چند روز قبل بلیط پرواز دانشجویی گرفته بودم از استکهلم به تهران و بالعکس، به هزار زور منظورم گرفتن نامه تخفیف دانشجویی از سفارت ایران بود که بر خلاف انتظارم خیلی‌ سریع درست شد. ولی‌ گرفتن بلیط از ایران ایر، وای، داستان غریبی بود. ۱۰، ۱۵ بار تماس تلفنی، هر بار آدم جدیدی گوشی را بر می‌‌داشت، هر کدام یک چیزی می‌‌گفتند. قرار بود ۱۲ جولای پرواز داشته باشم از گوتنبرگ که زنگ زدن گفتند توی لیست نیستی‌. با خواهش و تمنا برای ۱۰ و ۱۵ جولای بلیط رزرو کردم. بدو بدو رفتم بانک SEB, پول را پرداخت کردم به همراه نامهٔ تخفیف دانشجویی برای ایران ایر فرستادم. ۵ شنبه ۸ جولای پروازم برای ۱۰ جولای قطعی شد. در این بین برای ویزای سوئد هم اقدام کرده بودم چرا که ویزایم آخر ژوئن تمام شده بود. از دانشگاه نامه گرفته بودم که تا آخر اکتبر دانشجو هستم. ۶ جولای امضای پایان نامه را از استادم گرفتم و برگهٔ مربوطه را به آموزش دانشکده دادم، دریغ از اینکه سیستم سریع السیر اینترنتی و نبودن بوروکراسی باعث ثبت تمامی‌ واحد‌هایم در سیستم شد و ۸ جولای از سفارت سوئد نامه آمد که شما درست تمام شده و ما دیگر به شما ویزا نمی‌‌دهیم، تا پایان جولای فرصت داری مدرک ارائه دهی‌. حالا تعطیلات دانشگاه بود و ملت کمونیست در سفر و دانشگاه سوت و کور...

۹ جولای بدو بدو به دانشگاه رفتم، شمارهٔ یکی‌ از کارکنان را از یکی‌ از دوستانم گرفتم. زنگ زدم، در را برایم باز کرد و دوباره من ماندم و گردن شکسته و موش مرده بازی و خواهش و تمنّا، تا بالاخره طرف را قانع کردم که بگذارد من ۲ درس برای ترم پاییز بگیرم. نامه را گرفتم.
حد اکثر واحد برای فوق لیسانس ۱۲۰ واحد بود که من تا همین الان هم ۱۳۵ واحد پاس کرده بودم. خلاصه نامه به دست به خانه آمدم و به پیوست نامهٔ الکترونیکی‌ در تاریخ ۹ جولای برای سفارت فرستادم. از غذا، مسئول بررسی مورد من مرخصی بود و دوشنبه بر می‌‌گردد. زنگ زدم به ایران ایر و بلیط سخت یافت را باطل کرده آن را به حالت معلق در آوردم، خودم را نیز. 


دوشنبه باید زنگ بزنم و پیگیری کنم، در این میان درگیر کارهای دیگری هم هستم. به هر حال سفر از کفّ برفت و من در حال دویدن ماندم. امیدوارم که تا ۱ ۲ هفتهٔ دیگر کارهایم روی به سبکی گذارد و پس از مدت‌ها من بمانم و سوزن و داستان ملّا نصرالدین...

Wednesday 7 July 2010

(زخم و مرگ (فدریکو گارسیا لورکا

در ساعت پنج عصر.
درست ساعت پنج عصر بود.
پسری پارچه‌ی سفید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک، از پیش آماده
در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ...

Wednesday 30 June 2010

ای لک لک‌ها که سال هاست گذاری به من نکرده اید، در آرزوی دیدن شما بار ها سر به آسمان چرخانده ام، هر بار کلاغی بوده است و غار غاری...

Wednesday 9 June 2010

همیشگیِ‌ مشکل‌ها موضوع خنده داری است، اگر بر این باور هستی‌ که روزی بدون مشکل خواهی‌ بود، همان روز دیگر توان خندیدن را از دست خواهی‌ داد.
بن بست فرصت استثنائی است برای دیوانه وار خندیدن...
اگر دست‌هایت را بستی و فکرت را هم، اگر امیدت را از دست دادی، همان روز از انسانیت استعفا کرده ای...
خیال و خیال و خیال، داستان‌های ذهنی‌ و رویا،
زاده بشری که همیشه امیدوار روز بهتری بود است

Friday 28 May 2010

آخ آخ، باطری لپتاپم ۲۲ دقیقه دیگر تمام می‌‌شود و من همین الان زد به کلم که بنویسم، اینجا یواش یواش داره شب‌های روشن می‌شه، فایده‌اش اینه که آدم اصلا خستش نمی‌شه، تا ساعت ۹:۳۰ شب دانشگاه بودم، هنوز دلم می‌خواست ۴ ۵ ساعت دیگه کار کنم، تازه ساعت ۱۱:۳۰ هوا تاریک شد، الانم که ساعت ۳:۳۷ صبح، هوا دوباره روشن شده و این پرنده‌ها نمیذارن که بخوابم :) من بدوم برم که الان شارژم تموم می‌شه 

Friday 21 May 2010

اومدم بنویسم "و نپرسیم کجا ییم، بو کنیم اطلسی تازهٔ بیمارستان را"، به خودم گفتم: چرا مزخرف میگی‌، تو هم که خودت گیری، تو هم که هر چی‌ جلو تر میری می‌فهمی اوضاع بهتر که نمیشه هیچ، بدترم می‌شه.
ولی‌ با این حال، یه حسه خوبی قلقلکم میده که همه چی‌ رو به راه می‌شه، با خودم فکر می‌‌کنم که "هان، سنجیده باش که نومیدان را معادی مقدر نیست!"

حیف که یک بار بیشتر فرصت زندگی‌ را ندارم، وگر نه دلم می‌خواست در غمی مسموم مدت‌ها غوطه ور بمانم، به خودم گفتم، پسر، پاشو، تو میتونی شاد باشی‌، تو میتونی خاطره بسازی، تو میتونی شاد کنی‌، تو میتونی معجزه کنی‌، بار‌ها یاد آدم‌هایی‌ افتادم تو زندگیم، که سراسر مشکل بودن، ولی‌ حضورشون امید بود و لبخند، فکر می‌‌کردم باید راحت باشه، ولی‌ حالا که نوبت خودمه، حالا که باید دلگرمی‌ بدم و بشنوم، می‌‌بینم که نه، خیلی‌ کار سختی، وقتی‌ ناراحتی و باید بخندی، وقتی‌ نا‌ امیدی و باید امید بدی، ولی‌ فکر می‌‌کنم ارزشش رو داره.

 با خودم که رو به رو میشم، نمیدونم این ۲ سال چطوری گذشت، تند تند تند، از خودم که می‌‌پرسم چطوری گذشت، میبینم که شرمنده خودم شدم، تجربه‌های خیلی‌ خوبی داشتم، ولی‌ کفه ناراحتی‌ سنگین تر، دلم می‌خواد وقتی‌ مسن شدم، از خودم که پرسیدم: پسر راضی‌ بودی از زندگیت، دیگه وقت خدا حافظیِ، افسوس نخورم، که مثلا منم یه وقتی‌ ۲۵ ساله بودم، ولی‌ خودم رو توی چهار چوب غم بسته بودم، دلم می‌خواد بلند بلند بخندم، به نوم بگم که بابایی، خیلی‌ حال کردم، اونم از همه جا بی‌ خبر، فکر کنه شیرین عقل شدم و تو دلش بهم بخنده. یاد این حرف گنده ترا افتادم، که بزرگ میشی‌ می‌فهمی، فکر کنم یواش یواش دارم می‌‌فهمم...

توهم




به یاد باغچه خانه

گربه همسایه

Tuesday 11 May 2010

کفّ حیاط افتاده بود، باغچه پر گل بود، دیوار پوشیده از برگ‌های سرخ، درخت ارغوان، گلابی، انجیر و پرتغال بود، بوی خاک می‌‌آمد، آسمان آبی بود و باد ملایمی می‌‌وزید، اواخر اردیبهشت بود.

نفر اول: دلم گرفته، حجمی سخته‌ام از خانواده، فامیل، آشنایان و دوستان، می‌‌ترسم قبل از اینکه بمیرم ذره‌ ذره‌ خاک شوم
هم دم: چرا انقدر تلخ، به سبزی این حجم فکر کن


نفر اول: می‌‌ترسم، می‌‌ترسم که هر زمان تکه‌ای از آن کنده شود، تکه‌ای از من
هم دم: خاطره‌اش جایگزین می‌‌شود، تولد هم هست


نفر اول: خاطره‌اش خاکستری است، دیگر نمی‌‌بینمش
هم دم: خاطره‌اش در ذهنت و خودش در در قلبت زندگی‌ می‌‌کنند، دوباره هم او‌ را خواهی‌ دید


نفر اول: شوخی می‌‌کنی‌ با من! هر چه با خود کلنجار رفته‌ام وجود دنیای دیگری را متصور نیستم
هم دم: شاید، ولی‌ امتحانش ضرر ندارد، تا پایانت با این امید زنده خواهی‌ بود، یا دوباره می‌‌بینیشان و یا هیچ


نفر اول: سعی‌ می‌‌کنم، ولی‌ تصور کن برای چندین ماه به دور از همه آشنهایت به سفر بروی، حتا با اینکه می‌‌دانی به زودی آن‌ها را خواهی‌ دید، تحملش سخت است
هم دم: درست است، ولی‌ این رسم زندگی‌ است، عده‌ای می‌‌روند و عده‌ای می‌‌آیند


نفر اول: ولی‌ این حجم کوچک تر می‌‌شود، قدیم تولد‌ها بیشتر بود و در زمان ما کم تر، موروثی ما به نسل آینده حجم کمی‌ خواهد بود، به هر حال با رفتن‌ها چه کنم
هم دم: خواهی‌ دید که تابش را خواهی‌ آورد، اشک، فریاد و خیلی‌ چیز‌های دیگر درمانی است که طبیعت به ما می‌‌دهد. تجربهٔ دشواری است


نفر اول: می‌‌ترسم، تجربهٔ تلخی‌ است، کاش می‌‌شد به جای تجربه یادش گرفت
هم دم: چرا به این چیز‌ها فکر می‌‌کنی‌، حدس می‌‌زنم از مسیر پر هیاهوی زندگی‌ خیلی‌ به دور باشی‌، یاد آن وقت‌ها بیفت که رونویسی کتاب می‌‌کردی و دغدغه ات پرسش‌های شفاهی‌ بود، دنبال توپ می‌‌دویدی، درس می‌‌خواندی، یاد آن وقت‌ها بیفت که تازه بالغ شده بودی، سر کلاس حواست به همهٔ دختر‌های در راه بود و هیچ کاری به رفتن و آمدن‌های زندگی‌ نداشتی‌، یاد کنکور بیفت، که چه مسخره بت ساخته بودی اش، یاد امتحان‌های پایان ترم یاد خیلی‌ چیز‌های دیگر، فکر می‌‌کنم که خیلی‌ دوری از هیاهو، از رنگ، از بدو بدو ها


لحظه‌ای سکوت می‌‌شود


هم دم: واقعا چرا به این چیز‌ها فکر می‌‌کنی‌، ما همه در کنار هم می‌‌خندیم، شادیم، خاطره می‌‌سازیم، ناراحتیم، مرگ هم به زمان خود فرا می‌‌رسد. چه عجله داری که بدانی یعنی‌ چه، خواهی‌ فهمید، خواهی‌ دید، فریاد خواهی‌ کشید، بند بند وجودت آن را حس خواهد کرد، و حجمت کوچک تر خواهد شد، کسی‌ را نخواهی دید
نفر اول: درست، ولی‌ اگر این زنجیر عمیق رابطه بین ما نبود، باز هم ناراحت می‌‌شدیم؟
هم دم: یعنی‌ چه ؟


نفر اول: فرض کن همهٔ ما پس از تولد، در آزمایشگاهی بزرگ می‌‌شدیم و چیزی راجع دوستی، عاطفه، پدر و مادر، فامیل و غیره به ما یاد نمی‌‌دادند، آموزش می‌‌دیدیم و کار می‌‌کردیم و زندگی‌
هم دم: به نظر من که خیلی‌ بی‌ معنی‌ تر بود، نه شادی را می‌‌چشیدیم و نه غم را، نه گریه می‌‌کردیم و نه می‌‌خندیدیم


نفر اول: آه... زمانی‌ به ناگزیر و ناغافل با آن مواجه می‌‌شویم، زندگی‌ راهی‌ به ما نشان خواهد داد و یاد خواهیم گرفت مفهوم تلخ دوری را، دوری را که شاید همیشگی‌ باشد
هم دم: عجیب می‌‌تواند تفکر به جاهای خطرناک برسد، شاید اگر فروید، نیچه، نیوتن، تیلور و خیلی‌ دیگر از آدم‌های تاثیر گذار، زمان آزادی فکرشان غصهٔ درد‌های آینده‌شان را می‌‌خوردند، الان برگ به دست، در علفزاری مشغول پاک کردن ماتحت گرامی‌ بودی


هر دو می‌‌خواندند
مادر در تراس پیدا می‌‌شود، لبخند بر چهره نفر اول شکل می‌‌بندد و همه چیز فراموش می‌‌شود


صدای ضبط شدهٔ قطار اسم ایستگاه را می‌‌گوید، نفر اول ذهنش را بر می‌‌دارد و از قطار پیاده می‌‌شود... 

Monday 3 May 2010

شاید حالا دیگر نوبت ماست که تظاهر به شادی کنیم
شاید حالا دیگر نوبت ماست که طعم مشکلات را با قهقهه‌ای شیرین کنیم
که با حرف‌هایمان دلگرمی‌ دهیم، با نگاهمان آرامش
شاید خنده ما رویش شادی باشد و خشکی درد
شاید حرف‌های ما جوانه امید باشد و خاک برگ یاس
شاید نگاه ما میوه لبخند باشد و پایان اشک
شاید ما هم بتوانیم مثل گذشتگانمان تکیه گاه باشیم
شاید این تظاهر، شاخه دهد، برگ کُند، و جمعی‌ را در کنار خود میوه شادی دهد
امروز استادم از من معذرت خواست، اتفاقی‌ که به ندرت ممکن است در ایران بیفتد، فکر می‌‌کنم سوئد جزو معدود کشور‌هایی‌ است که در آن روابط انسان‌ها بدون در نظر گرفتن مراتب شغلی‌ و اجتماعی است. همه یک دیگر را به اسم کوچک صدا می‌‌کنند بدون هیچ لقبی، و هر گونه دستوری خارج از حیطهٔ وظائف و یا توهینی با برخورد قانونی مواجه می‌‌شود، از دید استادم من انسانی‌ هستم مانند او‌، و همان قدر که او‌ به من احترام بگذارد من هم به او‌ می‌‌گذارم.
او‌ بابت اینکه وقت کافی‌ جهت پیگیری پروژه نگذاشته است و در مورد کاری تعلل کرده است از من عذر خواهی‌ کرد.
امروز قرار شد که پروژه سر موقع بر گذار شود، و اگر کاری باقی‌ مانده باشد به صورت‌ استخدامی انجام شود، در حال حاضر سخت‌ترین قسمت پروژه که نوشتن پایان نامه است باقی‌ مانده است.

جاتون خالی‌

Sunday 2 May 2010

عجب غم عجیبی‌ داشت امروز، نمی‌‌دانم چرا احساس می‌‌کنم آن جوری که باید می‌‌بودم، نبوده ام. شاید این هم از مقتضیات تنهایی‌ است، انقدر هیچ کاری نیست برای انجام دادن، که فکر به هر سمتی‌ دلش می‌‌خواهد می‌‌رود، وقتی‌ افرادی که در کنار آدم هستند کم اند، غلظت هر فکری زیاد می‌‌شود

در کلّ، همه چیز رو به راه است، بهترین روز‌های هفته دو شنبه تا جمعه هستند، بهترین هم جمعه است، چون سرم با درس گرم، جمعه‌ها هم شهر شلوغ است وقتی‌ دارم بر می‌‌گردم، اکثرا مشروب خوردند و سر حالند. انقدر سر گرمی خوبی هست، مخصوصاً اگه دیر وقت باشد، حدود یک یا دو شب، همه مست هستند، می‌‌شود ساعتی‌ به تماشا نشست، کج راه می‌‌روند، بلند می‌‌خندند، داد می‌‌زنند...
شنبه‌ها هم خوب است، همه خانه ایم، خوش می‌‌گذرد، یک شنبه‌ها ولی‌ مثل جمعه‌های ایران است.

یک خبر خوب، بعد از مدت‌ها آلبوم راک اند رول جدید آمد، Slash گیتاریست Guns n Roses یک آلبوم درست کرده که هر آهنگش با یک خواننده معروف از گروه‌های دیگر اجرا شده است مثل Ozzy Osbourne, Fergie, MaroonV ...


فردا هوا تا ظهر آفتابی است، دوباره ابر می‌‌شود و باران تااااااااااااااااااااا..........
راستی‌، تقریبا همه جا سبز شده است، هوا مثل اواخر اسفند هست، بوی چمن می‌‌آید و گل