Saturday 24 July 2010

صبح از خواب بیدار شد، اواسط ماه دسامبر بود، با زحمت از زیر پتو بیرون آمد و دست‌هایش را از سرما روی سینه ‌اش جمع کرد، حولهٔ صورتش را برداشت و آرام آرام روی کفپوش چوبی قدم گذاشت تا صدای جیر جیر چوب‌ها کسی‌ را از خواب بیدار نکند. شیر آب را باز گذاشت تا آب گرم شود و دست و صورتش را شست. از پشت پنجره قدی حال نور کمی‌ از یک تیر چراغ برق ساطع می‌‌شد، هوا مه‌ گرفته بود. به آشپز خانه آمد، قهوه‌ای درست کرد، یک برش نان برداشت و ورقیی پنیر روی آان گذشت. با زحمت نان و پنیر را با قهوه خورد و به سرعت چند دست لباس بر تنن کرد، کلاهی به سر کشید و عازم شد. ده دقیقه تا ایستگاه اتوبوس پیاده روی داشت. هوا تاریک بود و حضور مبهم جانوری در راه احساس می‌‌شد. به ایستگاه رسید. اتوبوس ۷۰ را گرفت، انبوه جمعیت تنها در این موقع از روز مشاهده می‌‌شد. به انتهای مسیر رسید، قطار ۸ را گرفت، در بین راه از اتوبان ۴۵، ۶، ۲۰ و ... عبور کرد، به دانشگاه رسید. چشمها از سرما، تاریکی‌ و خستگی‌ سیاه شده بود، به سرعت خود را به دانشکده رساند،  باد می‌‌آمد. کلاس طبق معمول راس ساعت ۸ شروع شده بود. چند دقیقه‌ای دیر بود، ولی‌ با این حال ارزش رفتن به کلاس بعد از طی‌ مسیر طولانی و گذشتن از خواب در سرما و تاریکی‌ بیشتر بود. نگاهی‌ به چهرهٔ هم کلاسی‌ها کرد، به غیر از چندین نفر که رنگ داشتند و اسم داشتند، بقیه عدد بودند. هم کلاسی آقای ۱،۲،۳،... خانوم ۱،۲،۳... .
کلاس که تمام شد جمع اعداد بیشتر از ۲ نمی‌‌شد، فقط او و دوستانش بودند که اسم داشتند و رنگ داشتند و جمع می‌‌شدند و تفریق می‌‌شدند، ضرب می‌‌شدند.
بر حسب وظیفه فقط استاد عدد‌ها و کمک استاد عدد‌ها بودند که با او جمع می‌‌شدند، و منشی‌ عدد‌ها و کارمند عدد‌ها نیز بر حسب وظیفه تحریری بودند و لبخندی می‌‌زدند.  همکلاسی عدد‌ها شاید به صورت اتفاقی‌ برای چندین لحظه با او جمعشان به ۲ می‌‌رسید
تمام روز در اتاق کامپیوتر و یا سالن مطالعه می‌‌گذشت، ساعت ۸،۹ راهی‌ منزل می‌‌شد. گاهی هم صبح روز بعد بود که به خانه می‌‌رفت. به خانه که می‌‌رفت، خودش ۱ بود، هر از گاهی جمعش با خودش به ۱/۵ می‌‌رسید، ولی‌ در اکثر اوقات با خودش تفریق می‌‌شد و ۰/۵ هم به زور بود

مدت‌ها بود که عدد بود و زندگی‌ ‌اش جبر خطی‌ ساده اعداد بود، جبری که جمعش از ۳ و ۴ نگذشته بود و تفریقش بار‌ها منفی‌ شده بود...

Sunday 18 July 2010

طلوع

فکر می‌کنم این دومین باری بود که طلوع خورشید را می‌‌دیدم، البته طلوع را ندیدم، ولی‌ روشنایی‌ هوا قبل از طلوع خورشید بود، کاش می‌‌توانستم بو را هم به همراه عکس بی‌ آورم، ولی‌ همین قدر کافی‌ که بگویم بوی چوب می‌‌آمد، بوی چمن بعد از باران و بوی خاک





Tuesday 13 July 2010

Monday 12 July 2010

خويشاوند نزديك هر انساني



من خویشاوند نزدیك هر انسانی هستم. نه ایرانی را به غیر ایرانی ترجیح می‌دهم نه انیرانی را به ایرانی. من یك لر بلوچ كرد فارس، یك فارسی‌زبان ترك، یك افریقایی اروپایی استرالیایی امریكایی آسیایی‌ام، یك سیاه‌پوست زردپوست سرخ‌پوست سفیدم كه نه تنها با خودم و دیگران كمترین مشكلی ندارم بلكه بدون حضور دیگران وحشت مرگ را زیر پوستم احساس می‌كنم. من انسانی هستم میان انسان‌های دیگر بر سیاره‌ی مقدس زمین، كه بدون دیگران معنایی ندارم.

Saturday 10 July 2010

بدو بدو

ساعت ۴ صبح خوابیدم، ساعت ۱۰:۳۰ صبح بیدار شدم، یک قهوه خوردم، وسایلم را که عبارت بودند از لپ‌تاپ، انواع و اقسام نامه‌های دانشگاهی، پاسپورت، برگهٔ gre و ... را جمع کردم اتوبوس ۵۲۰ را سوار شدم، حدود ساعت ۱۲ رسیدم دانشگاه.

همین وسط یه داستان دیگر را تعریف کنم: به هزار زور چند روز قبل بلیط پرواز دانشجویی گرفته بودم از استکهلم به تهران و بالعکس، به هزار زور منظورم گرفتن نامه تخفیف دانشجویی از سفارت ایران بود که بر خلاف انتظارم خیلی‌ سریع درست شد. ولی‌ گرفتن بلیط از ایران ایر، وای، داستان غریبی بود. ۱۰، ۱۵ بار تماس تلفنی، هر بار آدم جدیدی گوشی را بر می‌‌داشت، هر کدام یک چیزی می‌‌گفتند. قرار بود ۱۲ جولای پرواز داشته باشم از گوتنبرگ که زنگ زدن گفتند توی لیست نیستی‌. با خواهش و تمنا برای ۱۰ و ۱۵ جولای بلیط رزرو کردم. بدو بدو رفتم بانک SEB, پول را پرداخت کردم به همراه نامهٔ تخفیف دانشجویی برای ایران ایر فرستادم. ۵ شنبه ۸ جولای پروازم برای ۱۰ جولای قطعی شد. در این بین برای ویزای سوئد هم اقدام کرده بودم چرا که ویزایم آخر ژوئن تمام شده بود. از دانشگاه نامه گرفته بودم که تا آخر اکتبر دانشجو هستم. ۶ جولای امضای پایان نامه را از استادم گرفتم و برگهٔ مربوطه را به آموزش دانشکده دادم، دریغ از اینکه سیستم سریع السیر اینترنتی و نبودن بوروکراسی باعث ثبت تمامی‌ واحد‌هایم در سیستم شد و ۸ جولای از سفارت سوئد نامه آمد که شما درست تمام شده و ما دیگر به شما ویزا نمی‌‌دهیم، تا پایان جولای فرصت داری مدرک ارائه دهی‌. حالا تعطیلات دانشگاه بود و ملت کمونیست در سفر و دانشگاه سوت و کور...

۹ جولای بدو بدو به دانشگاه رفتم، شمارهٔ یکی‌ از کارکنان را از یکی‌ از دوستانم گرفتم. زنگ زدم، در را برایم باز کرد و دوباره من ماندم و گردن شکسته و موش مرده بازی و خواهش و تمنّا، تا بالاخره طرف را قانع کردم که بگذارد من ۲ درس برای ترم پاییز بگیرم. نامه را گرفتم.
حد اکثر واحد برای فوق لیسانس ۱۲۰ واحد بود که من تا همین الان هم ۱۳۵ واحد پاس کرده بودم. خلاصه نامه به دست به خانه آمدم و به پیوست نامهٔ الکترونیکی‌ در تاریخ ۹ جولای برای سفارت فرستادم. از غذا، مسئول بررسی مورد من مرخصی بود و دوشنبه بر می‌‌گردد. زنگ زدم به ایران ایر و بلیط سخت یافت را باطل کرده آن را به حالت معلق در آوردم، خودم را نیز. 


دوشنبه باید زنگ بزنم و پیگیری کنم، در این میان درگیر کارهای دیگری هم هستم. به هر حال سفر از کفّ برفت و من در حال دویدن ماندم. امیدوارم که تا ۱ ۲ هفتهٔ دیگر کارهایم روی به سبکی گذارد و پس از مدت‌ها من بمانم و سوزن و داستان ملّا نصرالدین...

Wednesday 7 July 2010

(زخم و مرگ (فدریکو گارسیا لورکا

در ساعت پنج عصر.
درست ساعت پنج عصر بود.
پسری پارچه‌ی سفید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک، از پیش آماده
در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ...