کلاغی در ذهنم، سنگی در دستم...از خودم می ترسم
گفتند: کلاغ ، شادمان گفتم: پرگفتند: کبوترانمان ، گفتم : پرگفتند: خودت ، به اوج اندیشیدمدر حسرت رنگ آسمان گفتم: پرگفتند: مگر پرنده ای؟ ، خندیدم گفتند: تو باختی و من رنجیدم
کاش کلاغی بود! کاش حداقل کلاغی بوددلم نگاری را می خواد که کلاغ بود
کلاغی در ذهنم، سنگی در دستم...از خودم می ترسم
ReplyDeleteگفتند: کلاغ ، شادمان گفتم: پر
ReplyDeleteگفتند: کبوترانمان ، گفتم : پر
گفتند: خودت ، به اوج اندیشیدم
در حسرت رنگ آسمان گفتم: پر
گفتند: مگر پرنده ای؟ ، خندیدم
گفتند: تو باختی و من رنجیدم
کاش کلاغی بود! کاش حداقل کلاغی بود
ReplyDeleteدلم نگاری را می خواد که کلاغ بود