Monday, 17 January 2011

...

هواپیما آرام از سکوی مسافرگیری فاصله گرفت، من کنار بال هواپیما بودم. سمت راستم مردی در حدود دو متر نشسته بود که پاهایش به سختی در فاصلهٔ میان دو صندلی‌ جا گرفته بود. هواپیما آماده پرواز شد، باند ۲۵ر، فرودگاه ققنوس، ایالت آریزونا. صدای چرخش موتور زیاد شد، هواپیما سرعت گرفت و از زمین جدا شد.

از بالا شهر منظم بود، تعدادی خیابان بلند همانند جمهوری و انقلاب خودمان، و تعدادی دیگر که این هارا قطع می‌‌کرد، مثل ولی‌ عصر و حافظ. خانه‌ها همه منظم بودند، درون بعضی‌ از این مربع‌ها خانه‌ها چیدمان کمانی داشتند. استخری به شکل کاکتوس در میان تعدادی از خانه‌ها پیدا بود.

 دسامبر۲۷  ۲۰۱۰، ساعت حدود ۵ عصر بود که پاسپورتم از هانوفر آلمان که توسط یکی‌ از دوستانم برایم فرستاده شده بود به دستم رسید. یک ساعتی‌ طول کشید تا بلیت برای پرواز گرفتم. ساعت ۳:۳۰ صبح از خانه راه افتادیم. هوا سرد بود، منفی‌ ۲۲ درجه سلسیوس. در راه فرودگاه همه درخت ها، سنگ‌ها و بته‌ها یخ زده بودند و همه جا برف بود. از خاله و عمو و دختر خاله‌هایم که مثل خواهر نداشته‌ام بودند خداحافظی کردم. از بازرسی بدنی که گذشتم... نه نه، از قبل تر، از وقتی‌ که اتاق را خالی‌ می‌‌کردم و چمدان را می‌‌بستم و با دوستانم خداحافظی می‌‌کردم، حس غریبی داشتم. از همان‌ها که وقت آمدن از ایران داشتم، با این تفاوت که این بار نزدیک تر می‌‌آمدم.

با ماهی‌ (هنری دوم )خداحافظی کردم، با اتاق و بعد با خانه، با حیاط، با ردّ پای آهو، با هر از گاهیِ سنجاب ها. یادم رفت با کاری و ماری، دو هم خانه‌ای مسنی که همسایه پایینی بودند خداحافظی کنم. چمدان‌ها را پشت ماشین گذاشتیم، همسایه آن طرف خیابان اهویی شکار کرده بود و در حیاط آویزان کرده بود. چراغی از پایین به آهوی سلاخی شده در برف می‌‌تابید. 

ماشین به راه افتاد. با لینارهولت خداحافظی کردم و با ایستگاه اتوبوس که ۱۵ دقیقه پیاده تا خانه فاصله داشت. حس غریب تنهایی‌ گز   کردن میان خانه تا ایستگاه، در سکوت مطلق، نور چراغ، برف فراوان و سرمایه شدید .....د 

فاصله بین خانه تا فرودگاه تمام تصویر را به خاطر سپردم، شاید آخرین باری باشد که در این گوشه از زمین قدم می‌‌گذارم.

از بازرسی بدنی گذشتم. گذاشتن و رفتن. در قسمت سوغاتی‌ها همهٔ خاطره‌های این چند سال از ذهنم می‌‌گذشت.................ت

سوار هواپیما شدم، بال هواپیما یخ زده بود، من بال داشتم

3 comments:

  1. واااای شهریار

    تمام مدتی که میخوندمش یادم رفته بود نفس بکشم...ـ موجودات عجیبی هستیم! یا شدیم! حتی دل کندن از جایی که مدتها منتظر بودی ازش دل بکنی٬ سخت شده...اما
    بال داریم

    ReplyDelete
  2. اینو نخونده بودمش، خیلی عجیب بود،
    یاد اون مسابقه فوتبال که نوشته بودی افتادم.... بردیش :)

    ReplyDelete