نور چند دکل دید مبهمی از اطراف میداد، برف درشتی میبارید و هوا به شدت سرد بود، میان ریلهای راه آهن سکویی بود به عرض چندین متر که مسیر رفت و برگشت را از هم جدا میکرد، روی سکو چندین ایستگاه بود...
دور تر کلبههایی بودند که شیروانیهایشان پوشیده از برف بود، ساعت ۸ شب بود...
صدای باد میآمد، سکو پوشیده از برف بود، من بودم و چند مسافر دیگر در انتظار قطار...
هیچ کس با دیگری سخن نمیگفت، کولهام را در ایستگاه گذاشتم و پیاده روی برفها قدم زدم، میدانستم کسی با آن کاری ندارد...
آرامش بر قرار بود، انگار تا کار، مسئولیت، دغدغه و تلاش بسیار فاصله بود، در ذهنم چیزی به جز برف، باد و تصویر آن کلبه نمیگذشت...
صدای قطار سکوت را در هم شکست، وارد کوپه ۱۴ شدم و همه چیز به حالت عادی بازگشت...
No comments:
Post a Comment