Friday, 20 August 2010

زندگی‌ به طرز ملالت آوری کند و تاریک شده است، انتظار، انتظار، انتظار.
.
این همه انتظار برای چیست، چرا نماندم و در همانجا نساختم آنچه را که می‌‌توانستم. دلم برای ۱۹ سالگی‌ام تنگ شد، آن وقت که روی تشک نشسته بودم، مرثیه لورکا را گوش می‌‌کردم و تمرین استاتیک می‌‌نوشتم. همان وقت که صدای پیغام موبایلم مرا دگرگون می‌‌کرد. ۴ سال بعدش خسته شده بودم، خسته از این همه کار اداری بیهوده، از آیندهٔ نا‌ متصور، از اجتمایی‌ که تحقیرم می‌‌کرد.
.
با امید خارج شدم و کندم، مصائب بود بعد از آن. این هم تمام شد و دوباره سردرگمی.
کاش من بودم، تبری و درختی، هدف روشن بود تا انگیزه رنگ دهد به طعم گس تلاش. صد‌ها تبر به دستم، رو به رویم سرابی است که با هر بادی  تصویر داخلش دگرگون می‌‌شود.
.
وقتی‌ که نیمه شب است و من خودمم و خودمم و خودمم... چه قدر وحشتناک می‌‌شود انفردیم، انفردی من و ذهنم و افکاری که ...
هم چنان در ذهنم لگد می‌‌زنم.همیشه امید را دوست دارم، به خودم می‌‌گویم این تمام شود، به جایی‌ از اهدافت رسیده ای، این و آن تمام شدند. فکر می‌‌کنم این پله که بزرگ بود و من تا لبه‌اش رفته ام، پایم را بر آن بنهم به پاگردی خواهم رسید، مدت زمانی‌ اطراق خواهم کرد.
در این آخرین لحاظت مشکل‌ها به هم پیچیده اند. امشب نور امیدم کم سؤ شد ولی‌ تا نا‌ امید کردنم راه درازی در پیش است. آهای آهای آهای، من ایستاده‌ام با لبی خندان و دشنام‌هایتان را می‌‌بلعم، هر آن چه را که در من هست در آب راهی‌ بالا می‌‌آورم و دوباره لبخند می‌‌زنم.
همه جا روشن است، امید هست، آنچه تاریکی‌ می‌‌دهد و بوی کافور، تنهایی‌ لخت من در کنار پنجره ایست که پشتش حضور مطلق خر خاکی‌ها احساس می‌‌شود.
سال‌ها به دنبال لحظه‌ای تنهایی‌ می‌‌گشتم، در حال از تنهایی‌ گریزانم... دلم لک زده برای مهمان‌های ناشناس خانه مان، آن‌ها که ۲ سالی‌ ۱ بار می‌‌دیدم.  برای تک تک لحظه‌هایی‌ که نمی‌‌فهمیدمشان و به سادگی‌ از کنارشان می‌‌گذشتم. مثل مفهوم ترشی هفت بیجار، مثل ترشی لبو که از دوم راهنمایی‌ که سر کلاس حرفه و فن بردمش، خوردم ولی‌ هیچ وقت درست کردنش را یاد نگرفتم، مثل نیمرو با آب لیموی تازه. برای آن تابستان‌ها که فقط من و بابام بیدار بودیم و مامان بزرگ، و صف مهمان‌ها خواب. هر چه که مدرسه در تابستان تلخ بود، باشد ولی‌ بوی کرم خاکی فضای انفردیم را آغشته نکرده بود. برای شیراز و کوچه باغی‌‌هایش و مادربزرگ که مفهوم بلوغ را خوب می‌‌فهمید. برای قهوه ترک ساعت ۱ شب و...
.
برای همهٔ چیز‌هایی‌ که برایم کم رنگ بودند و هم اکنون هر کدامشان برای روز‌ها شاد بودنم کافی‌ است...
هزاران تبر به دستم و سرابی در مقابلم، شاید باید بذری بکارم حالا...

Thursday, 19 August 2010

ساعت ۷:۳۰ شب رسیدم هان، ساعت ۷:۴۵ با اتوبوس راه افتادم سمت فرانکفورت، ساعت ۱۰ رسیدم مرکز شهر، توی ایستگاه قطار بودم و تو صف ایستاده بودم، یک آلمانی‌ برگشت از من به آلمانی‌ سوال کرد، منم به انگلیسی‌ بهش گفتم که بلد نیستم، خندید، ازش پرسیدم این آدرس رو بلدی، کمکم کرد که بلیت بخرم، ۲۰ سنت هم پول خرد کم داشتم که بهم داد. ازش تشکر کردم و از طبقه‌های وحشتناک مترو پایین رفتم. هر از گاهی صدائی می‌‌آمد و حضور قطاری را اعلام می‌‌کرد، ۴ باند مسیر مترو بود و هر باند حدود ۳ ۴ متر. سر در گم نقشه را نگاه می‌‌کردم، از شخصی‌ کمک خواستم که باز هم همان شخص اول را دیدم که به آلمانی‌ به نفر دوم می‌‌گفت که من کمکش می‌‌کنم. از قضا هم مسیر در آمدیم. در راه با انگلیسیه دست و پا شکسته برایم گفت که پدرش مراکشیست و مادرش آلمانی‌. به ایستگاه که رسیدم، از هم خدا حافظی کردیم. ۲ طبقه بالا آمدم تا به سطح شهر رسیدم، شب بود، ۵ شنبه شب، ولی‌ خیابان فرعی آرامی بود. از کسی‌ اسم هتل را پرسیدم، با دست و اشاره و به زبان آلمانی‌ هتل را نشانم داد، به هتل رسیدم و نفسی کشیدم که بالاخره کسی‌ انگلیسی‌ صحبت می‌‌کند. کلید اتاق را به من داد. رفتم بالا، وسایلم را گذشتم، آمدم پایین که از پذیرش آدرس رستورانی در نزدیکی‌ را بپرسم که صدای صحبت فارسی می‌‌آمد، از قضا پذیرش و صاحب هتل هر دو ایرانی‌ بودند. مدتی‌ با آن‌ها گپ زدم. مرد هتلدار نشانی یک رستوران ترکی‌ را در همان نزدیکی‌ به من داد. در بین راه ۲ بار بود که پر از جمعیت بود. به رستوران رسیدم، با ایما اشاره بهش فهماندم که غذا می‌خواهم. مزخرفی به خورد ما داد و من راهی هتل شدم. کلید را گرفتم. اندک صابونی در دستشویی بود، به زحمت کفی ساختم و ریشم را زدم. لباس و مدرک فردا را آماده کردم و به تخت رفتم. ساعت حدود ۳ بود که خوابیدم و حدود ۵ بیدار شدم. لباس پوشیدم، اندکی‌ صبحانه خوردم، مدارک را برداشتم و با مترو به مرکز شهر رفتم. ساعت ۷ صبح جهت کاری به ادارهٔ پست رفتم و از آنجا با تاکسی به سمت سفارت. از آن لحظه به بعد خیالم راحت شد که لا اقل دیگر کاری بیش از این از من ساخته نیست. باید ایستاد و نظاره کرد...