زندگی به طرز ملالت آوری کند و تاریک شده است، انتظار، انتظار، انتظار.
.
این همه انتظار برای چیست، چرا نماندم و در همانجا نساختم آنچه را که میتوانستم. دلم برای ۱۹ سالگیام تنگ شد، آن وقت که روی تشک نشسته بودم، مرثیه لورکا را گوش میکردم و تمرین استاتیک مینوشتم. همان وقت که صدای پیغام موبایلم مرا دگرگون میکرد. ۴ سال بعدش خسته شده بودم، خسته از این همه کار اداری بیهوده، از آیندهٔ نا متصور، از اجتمایی که تحقیرم میکرد.
با امید خارج شدم و کندم، مصائب بود بعد از آن. این هم تمام شد و دوباره سردرگمی.
.
کاش من بودم، تبری و درختی، هدف روشن بود تا انگیزه رنگ دهد به طعم گس تلاش. صدها تبر به دستم، رو به رویم سرابی است که با هر بادی تصویر داخلش دگرگون میشود.
وقتی که نیمه شب است و من خودمم و خودمم و خودمم... چه قدر وحشتناک میشود انفردیم، انفردی من و ذهنم و افکاری که ...
هم چنان در ذهنم لگد میزنم.همیشه امید را دوست دارم، به خودم میگویم این تمام شود، به جایی از اهدافت رسیده ای، این و آن تمام شدند. فکر میکنم این پله که بزرگ بود و من تا لبهاش رفته ام، پایم را بر آن بنهم به پاگردی خواهم رسید، مدت زمانی اطراق خواهم کرد.
در این آخرین لحاظت مشکلها به هم پیچیده اند. امشب نور امیدم کم سؤ شد ولی تا نا امید کردنم راه درازی در پیش است. آهای آهای آهای، من ایستادهام با لبی خندان و دشنامهایتان را میبلعم، هر آن چه را که در من هست در آب راهی بالا میآورم و دوباره لبخند میزنم.
همه جا روشن است، امید هست، آنچه تاریکی میدهد و بوی کافور، تنهایی لخت من در کنار پنجره ایست که پشتش حضور مطلق خر خاکیها احساس میشود.
سالها به دنبال لحظهای تنهایی میگشتم، در حال از تنهایی گریزانم... دلم لک زده برای مهمانهای ناشناس خانه مان، آنها که ۲ سالی ۱ بار میدیدم. برای تک تک لحظههایی که نمیفهمیدمشان و به سادگی از کنارشان میگذشتم. مثل مفهوم ترشی هفت بیجار، مثل ترشی لبو که از دوم راهنمایی که سر کلاس حرفه و فن بردمش، خوردم ولی هیچ وقت درست کردنش را یاد نگرفتم، مثل نیمرو با آب لیموی تازه. برای آن تابستانها که فقط من و بابام بیدار بودیم و مامان بزرگ، و صف مهمانها خواب. هر چه که مدرسه در تابستان تلخ بود، باشد ولی بوی کرم خاکی فضای انفردیم را آغشته نکرده بود. برای شیراز و کوچه باغیهایش و مادربزرگ که مفهوم بلوغ را خوب میفهمید. برای قهوه ترک ساعت ۱ شب و...
.
برای همهٔ چیزهایی که برایم کم رنگ بودند و هم اکنون هر کدامشان برای روزها شاد بودنم کافی است...
هزاران تبر به دستم و سرابی در مقابلم، شاید باید بذری بکارم حالا...
هی دوستم!...ما همه با هم داریم این راه رو میریم...همه با هم عقب گرد میکنیم توی خاطره هامون
ReplyDeleteبعد یه وقتایی هم هی به خودمون می گیم: تا کی صبوری ...ولی باز هی صبوریم...هی صبوری میکنیم
درست میشه! نه؟!؟ دلم میخواد فکر کنم همه چیز درست میشه
به اندازه دنیا دوست داشتمش، کلمه کلمه اش را می فهمم، می گم هررزو به خودم به دیگران... چه می کنه این نوستالژی با ما، که اگه الان هم برگردیم به همون سرزمین، شاید دیگه نشناسیمش، شاید دیگه اون رو هم نتونیم تحمل کنیم
ReplyDeleteشدیم آدمهای بی سرزمین
سلام، اولين باری بود که بلاگت رو خوندم... بسيار زيبا و جا افتاده بود] هدر چند فکر کنم وقت خوبی برای من نبود که بخونمش، چه اينکه تا 20 روز ديگه منم غربت نشين می شم) ولی فکر می کنم هنوز بايد اميدی باشه ;) منم دلم برای اون اولين ماه رمضون من تو دانشگاه با بقيه بچه ها تنگ شده
ReplyDeleteسلام رفیق چالمرزی... از کی تی اچ تماس می گیرم..
ReplyDeleteانگار در این کشور تنهایی به توان 100 می رسه
با شب ها و زمستان ها و تاریکی ها و مردمش که حرف زدن برایشان یک بار بر دوش است
دوست دنجم
ReplyDeleteسراب رو خوب اومدی
اما یه کم با شرم میگم! خودمون خواستیم! امید داشتیم اما مثل بچه خرسهایی بودیم که کل زمستون رو تو غار بودن، حالا اومدن بیرون با ۱۰۰۰ امید و آرزو! خوب تقصیر اونا نیست! این ظلم طبیعته! ازش متنفرم!
تعلق
هویت
میل باطنی
و یک عالمه مفهوم گمشدهٔ دیگه
ممنون Nenu, منم امیدوارم که همه چیز درست بشه
ReplyDeleteممنون نگار، تاریخ ما بی قراری بود، نه باوری، نه وطنی
ReplyDeleteممنون ب ت، الان زیاد به این چیزا فکر نکن، به موقعش میاد سراغت، فعلا حال کن
ReplyDeleteممنون علی، نمیدونم چرا اینجا آدما با ما قهرن، بلاگت رو دیدم، خیلی قشنگ بود.
ReplyDeleteممنون زامبی، چه میشه کرد، خودمون خواستیم دیگه، یه کم مثل داستان اره است، کاری نمیشه کرد فعلا، باید امیدوار بود
ReplyDelete