Thursday, 19 August 2010

ساعت ۷:۳۰ شب رسیدم هان، ساعت ۷:۴۵ با اتوبوس راه افتادم سمت فرانکفورت، ساعت ۱۰ رسیدم مرکز شهر، توی ایستگاه قطار بودم و تو صف ایستاده بودم، یک آلمانی‌ برگشت از من به آلمانی‌ سوال کرد، منم به انگلیسی‌ بهش گفتم که بلد نیستم، خندید، ازش پرسیدم این آدرس رو بلدی، کمکم کرد که بلیت بخرم، ۲۰ سنت هم پول خرد کم داشتم که بهم داد. ازش تشکر کردم و از طبقه‌های وحشتناک مترو پایین رفتم. هر از گاهی صدائی می‌‌آمد و حضور قطاری را اعلام می‌‌کرد، ۴ باند مسیر مترو بود و هر باند حدود ۳ ۴ متر. سر در گم نقشه را نگاه می‌‌کردم، از شخصی‌ کمک خواستم که باز هم همان شخص اول را دیدم که به آلمانی‌ به نفر دوم می‌‌گفت که من کمکش می‌‌کنم. از قضا هم مسیر در آمدیم. در راه با انگلیسیه دست و پا شکسته برایم گفت که پدرش مراکشیست و مادرش آلمانی‌. به ایستگاه که رسیدم، از هم خدا حافظی کردیم. ۲ طبقه بالا آمدم تا به سطح شهر رسیدم، شب بود، ۵ شنبه شب، ولی‌ خیابان فرعی آرامی بود. از کسی‌ اسم هتل را پرسیدم، با دست و اشاره و به زبان آلمانی‌ هتل را نشانم داد، به هتل رسیدم و نفسی کشیدم که بالاخره کسی‌ انگلیسی‌ صحبت می‌‌کند. کلید اتاق را به من داد. رفتم بالا، وسایلم را گذشتم، آمدم پایین که از پذیرش آدرس رستورانی در نزدیکی‌ را بپرسم که صدای صحبت فارسی می‌‌آمد، از قضا پذیرش و صاحب هتل هر دو ایرانی‌ بودند. مدتی‌ با آن‌ها گپ زدم. مرد هتلدار نشانی یک رستوران ترکی‌ را در همان نزدیکی‌ به من داد. در بین راه ۲ بار بود که پر از جمعیت بود. به رستوران رسیدم، با ایما اشاره بهش فهماندم که غذا می‌خواهم. مزخرفی به خورد ما داد و من راهی هتل شدم. کلید را گرفتم. اندک صابونی در دستشویی بود، به زحمت کفی ساختم و ریشم را زدم. لباس و مدرک فردا را آماده کردم و به تخت رفتم. ساعت حدود ۳ بود که خوابیدم و حدود ۵ بیدار شدم. لباس پوشیدم، اندکی‌ صبحانه خوردم، مدارک را برداشتم و با مترو به مرکز شهر رفتم. ساعت ۷ صبح جهت کاری به ادارهٔ پست رفتم و از آنجا با تاکسی به سمت سفارت. از آن لحظه به بعد خیالم راحت شد که لا اقل دیگر کاری بیش از این از من ساخته نیست. باید ایستاد و نظاره کرد...

1 comment:

  1. in tasviri k too zehnam oomad kheyli tariko sarde ye namayi az filme tavarish! va on pole! enghadam tarik nist zendegiyaaa!

    ReplyDelete