همه جا تاریک بود، تنها نور لپتاپ روشنایی میداد. از جا بلند شد، (صدای جیر جیر کفپوش چوبی) چند قدم تا آشپز خانه رفت تا چیزی بخورد، متوجه حرکت چیزی در حیاط شد. آرام به سمت در رفت. چراغ موبایلش را روشن کرد، صدای تکان خوردن بتهای از دور میآمد، نور را به سمت صدا گرفت، ولی نور خیلی ضعیف بود. شب تاریکی بود، ماه نبود و هوا نیمه ابری بود. باد سردی میوزید. دوباره صدا آمد، نور را گرفت، هیچ چیز پیدا نبود، نور را تکان داد تا چشمهای جانور را ببیند، ولی چشمی پیدا نشد، وحشت زده شد. با خود فکر میکرد که چشم همهٔ جانوران در نور برق میزند. ولی هیچ بازتابی نبود، صدا نزدیک تر میشد، صدای خر خر بود. به سرعت داخل کلبه شد. در را بست، مطمئن شد که قفل بسته شده. به اتاق کناری کلبه رفت تا از پشت پنجره حیاط را ببیند، چیزی در حیاط نبود. فقط کلبه پشت حیاط پیدا بود. متوجه شد که در کلبه باز است. سریع خاطره آن روز کلبه برایش زنده شد، که درون کلبه رفته بود تا اسبابش را تمیز کند، ولی به طرز عجیبی همه چیز خورده شده بود، همه چیز را خر خاکیها خورده بودند، مثل اینکه جنازهای در گوشهٔ اتاق بوده باشد، یا کسی در اتاق دفن شده باشد.
دوباره از خانه خارج شد، با نور موبایل آرام به سمت کلبه رفت، باد تندی وزید و درب کلبه به هم خورد، از ترس نفسش گرفت، نور را به سمت کلبه چرخاند، چیزی به سرعت داخل کلبه شد. تنها توانست سمش را ببیند...
دومیش رو بده بیاد
ReplyDeleteمنتظرم
پینوشت: طرح جدید بلاگت خوبه... به مانیتور کر و کثیف لپ تاپ من هم خوب همخونی داره
اين شيوه هم جالبه، تو چرا رفتی مکانيک؟ می رفتی ادبيات
ReplyDelete