Friday, 20 April 2012

تاریکی‌ شب

در تاریکی‌ شب باد می‌‌وزید، درختی در دوردست به خود پیچید

درب بالکن باز شد، رطوبت و قطرات آب با باد به اتاق آمدند و در هوا معلق شدند و همان جا ماندند

صورتش را با خودش به سمت در کشید، در فاصله ده سال گذشت

چشمانش را بست، نور‌ها مسیر را خط خطی‌ کردند

بالکن تا خیابان، خیابان تا سنگفرش، سنگفرش تا خون، خون تا نگاه

...

در تاریکی‌ شب باد می‌‌وزید، درختی در دوردست به خود پیچید

زمان، برهنه در مقابلش ایستاد، زمین برهنه بر صورتش نشست

...

باد پس کشید، قطرات باران ریختند

زمین و زمان جامه به تن‌ کردند

عریانی بر قامت و صورت او ماند

Friday, 6 April 2012

سوسک

ساعت چهار صبح بود، داشتم کد می‌‌نوشتم و همزمان فیلم بیست را تماشا می‌‌کردم، هوا دم داشت و پنکهٔ سقفی جیر جیر می‌‌کرد، از تخت بلند شدم تا بروم آشپزخانه یک لیوان آب بنوشم، در اتاق را که باز کردم، در تاریکی‌ حرکتی روی زمین احساس کردم و به سمت چراغ رفتم، سوسک بود، از همان‌ها که تهران هم بود، سریع به سمت مبل دوید و زیر آن قایم شد، من پس از کلنجار با حس نوستالژیک دمپایی را آوردم، هر چه به این مبل لگد می‌‌زدم بیرون نمی‌‌آمد، پاهایم را عقب گرفته بودم و با دستم مبل را هل میدادم، مبادا از این طرف مبل بیاید و از پاهایم بالا برود، هههه. خلاصه نیامد، مبل را کامل جا به جا کردم، با سرعت به سمت میز دوید، از پایه‌اش بالا رفت و همان جا پناه گرفت، پیف پاف را آوردم و دو سه‌ بار جانانه به سر و صورتش زدم، از همان بالا که بود سقوط کرد و دوباره شروع به دویدن، این بار بی‌ هدف، دمپایی را بر نیم تنهٔ پایین‌اش زدم، دل و روده‌اش پخش موکت شد و رو به سقف افتاد. باقیمانده‌اش را چند ثانیه پیف پاف زدم، دستمال آوردم که نعشش را ببرم، همین که رو به زمین شد شروع به دویدن کرد، کلافه شدم، محکم بر سرش کوبیدم، پرّ و بالش پخش زمین شد و تنها اعضای باقیمانده‌اش دو پا و صورت بود. آمدم ببرم که دیدم هم چنان با دو دستش خودش را روی زمین می‌‌کشد و می‌‌خواهد فرار کند، از کشتنش گذشتم، داخل دستمالی گرفتمش و انداختم در سطل.

Thursday, 5 April 2012

بی‌ در کجایی

صبح با این حال از خواب بیدار شدم، "حجم قیرین نه‌ در کجایی، نا در کجایی و بیدار زمانی‌" زمان به کندی می‌‌گذشت، سمینار داشت دیر می‌‌شد، من بی‌ توجه قهوه درست کردم، به آرامی لباسم پوشیدم، ده دقیقه مانده به کلاس راه افتادم. چند دقیقه دیر رسیدم. ارتباطم با دنیای اطراف قطع شده بود، چیزی نمی‌‌شنیدم، حرف‌های خودم را تکرار می‌‌کردم.

بیست و چهار درجه بالای صفر بود، هوا ابری بود، کاپشنم را پوشیدم، قهوه‌ام را با صدا می‌‌نوشیدم، آرام از لای در خزیدم به پلّه‌ها و از آنجا چند ده قدمی‌ تا پارکینگ. پله‌های پارکینگ را بالا رفتم، کیفم را داخل ماشین انداختم. فرستنده رادیو را به شارژر ماشین زدم تا موزیک بگذارم. آهنگ گروه هوار بود، اوج رسوایی، با آهنگ رفتم، به خودم که آمدم وسط اتوبان چهل و پنج بودم، خروجی ۴۴ را پیچیدم، به پارکینگ خاکی رسیدم، دورترین پارک کردم. از ماشین پیاده شدم، آفتابی شده بود، کاپشنم را در نیاوردم، آرام قدم زنان خیابان کالن را پایین می‌‌رفتم تا به اِلجین برسم. نرسیده به خیابان، سرویس دانشگاه آمد، سوار شدم و روی صندلی لم کردم، زانوهایم به میله.

سمینار که تمام شد، از پله‌های دانشکده مهندسی‌ آمدم پایین، یکی‌ از بچه‌های فوق، برای سوال آمد، اصلا حوصله نداشتم، با بی‌ حوصلگی جوابش را دادم. امروز موعد تحویل امتحان بود. دوشنبه صورت سوال‌ها را داد تا چهار شنبه تحویل دهیم. چند نفر پاپی شده بودند که جواب‌ها را از من بگیرند، راضی‌ نشدم. تلفنم را کنار گذاشتم که به حال خودم باشم.

در اتاقم نشسته بودم، کاری نمی‌‌کردم، خواب هم نبودم، ولی‌ حضور نداشتم. پرده‌ای میان افکارم بسته شده بود، نگران چیزی نبودم، نه‌ امتحان، نه‌ تحقیق، نه‌ تکلیف. در رباعیات خیام قدم می‌‌زدم. از سردی اتاق به خودم آمدم، کنار سکوی ساختمان لم کردم، آفتاب خوبی بود. به سمت بوفه دانشگاه راه افتادم، حضور افراد را حس نمی‌‌کردم، تاکو سیب زمینی‌ خریدم. برگشتم، وسایلم را برداشتم، ده دقیقه‌ای تا ماشین پیاده رفتم. ساعت حدود ۵ عصر بود. به ا. گوجه زنگ زدم، کاپشنش پیشم بود، رفتم بهش دادم. دعوتم کرد تو، اندکی‌ گپی زدیم. هم خانه ایش از راه رسید، بی‌ توجه رفت به اتاقش، دوست دخترش هم چند دقیقه بعد. سر اینکه کارگردان پیانیست که بوده شرط بستیم که بازنده چای درست کند. چای را نوشیدیم، دوباره به سمت دانشگاه راهی‌ شدم. ساعت هفت تا هشت و نیم کلاس داشتم. کلاس که تمام شد، سوار ماشین شدم. آهنگ گذاشتم. این بارکویین بود، آهنگ "رو پای خودم زندگی‌ می‌‌کنم". با آهنگ بلند می‌‌خواندم، شیشه‌ها پایین بود و صدای ضبط بلند. به خودم که آمدم خانه بودم. لباس ورزشی پوشیدم، نیم ساعت دویدم، با آهنگ "سوار بر آذرخش"، کمی‌ وزنه زدم. بیرون که آمدم، انگار که تازه از خواب بیدار شده باشم.

فاصلهٔ رویا با امروز بسیار کم بود، شاید اگر دیگران نبودند که شهادت دهند، باور می‌‌کردم که خواب بوده ام.