در تاریکی شب باد میوزید، درختی در دوردست به خود پیچید
درب بالکن باز شد، رطوبت و قطرات آب با باد به اتاق آمدند و در هوا معلق شدند و همان جا ماندند
صورتش را با خودش به سمت در کشید، در فاصله ده سال گذشت
چشمانش را بست، نورها مسیر را خط خطی کردند
بالکن تا خیابان، خیابان تا سنگفرش، سنگفرش تا خون، خون تا نگاه
...
در تاریکی شب باد میوزید، درختی در دوردست به خود پیچید
زمان، برهنه در مقابلش ایستاد، زمین برهنه بر صورتش نشست
...
باد پس کشید، قطرات باران ریختند
زمین و زمان جامه به تن کردند
عریانی بر قامت و صورت او ماند