ساعت چهار صبح بود، داشتم کد مینوشتم و همزمان فیلم بیست را تماشا میکردم، هوا دم داشت و پنکهٔ سقفی جیر جیر میکرد، از تخت بلند شدم تا بروم آشپزخانه یک لیوان آب بنوشم، در اتاق را که باز کردم، در تاریکی حرکتی روی زمین احساس کردم و به سمت چراغ رفتم، سوسک بود، از همانها که تهران هم بود، سریع به سمت مبل دوید و زیر آن قایم شد، من پس از کلنجار با حس نوستالژیک دمپایی را آوردم، هر چه به این مبل لگد میزدم بیرون نمیآمد، پاهایم را عقب گرفته بودم و با دستم مبل را هل میدادم، مبادا از این طرف مبل بیاید و از پاهایم بالا برود، هههه. خلاصه نیامد، مبل را کامل جا به جا کردم، با سرعت به سمت میز دوید، از پایهاش بالا رفت و همان جا پناه گرفت، پیف پاف را آوردم و دو سه بار جانانه به سر و صورتش زدم، از همان بالا که بود سقوط کرد و دوباره شروع به دویدن، این بار بی هدف، دمپایی را بر نیم تنهٔ پاییناش زدم، دل و رودهاش پخش موکت شد و رو به سقف افتاد. باقیماندهاش را چند ثانیه پیف پاف زدم، دستمال آوردم که نعشش را ببرم، همین که رو به زمین شد شروع به دویدن کرد، کلافه شدم، محکم بر سرش کوبیدم، پرّ و بالش پخش زمین شد و تنها اعضای باقیماندهاش دو پا و صورت بود. آمدم ببرم که دیدم هم چنان با دو دستش خودش را روی زمین میکشد و میخواهد فرار کند، از کشتنش گذشتم، داخل دستمالی گرفتمش و انداختم در سطل.
No comments:
Post a Comment