Friday, 1 October 2010

ماه به آهنگر خانه می‌آید با پاچین ِ سنبل‌الطیب‌اش.
بچه در او خیره مانده نگاهش می‌کند، نگاهش می‌کند.
در نسیمی که می‌وزد ماه دست‌هایش را حرکت می‌دهد
و پستان‌های سفید ِ سفت ِ فلزیش را هوس انگیز و پاک، عریان .می‌کند

ــ هیّ! برو! ماه، ماه، ماه! کولی‌ها اگر سر رسند از دل‌ات انگشتر و سینه‌ریز می‌سازند.
ــ بچه، بگذار برقصم. تا سوارها بیایند تو بر سندان خفته‌ای چشم‌های کوچکت را بسته‌ای.

ــ هیّ! برو! ماه، ماه، ماه! صدای پای اسب می‌آید.
ــ راحتم بگذار. سفیدی ِ آهاری‌ام را مچاله می‌کنی.

طبل ِ جلگه را کوبان سوار، نزدیک می‌شود. و در آهنگرخانه‌ی خاموش بچه، چشم‌های کوچکش را بسته.
 کولیان ــ مفرغ و رویا ــ از جانب زیتون زارها پیش می‌آیند بر گرده‌ی اسب‌های خویش، گردن‌ها بلند برافراخته و نگاه‌ها همه خواب آلود. چه خوش می‌خواند از فراز درختش، چه خوش می‌خواند شبگیر! و بر آسمان، ماه می‌گذرد; ماه، همراه کودکی دستش در دست.
در آهنگرخانه، گرد بر گرد ِ سندان کولیان به نومیدی گریانند. و نسیم که بیدار است، هشیار است. و نسیم که به هوشیاری بیدار است.

فدریکو گارسیا لورکا، ترجمه احمد شاملو

No comments:

Post a Comment