چند روز گذشت و ماجرا را به طور کلی فراموش کرد. تا اینکه یک شب که به خانه بر میگشت، متوجه چراغ روشن زیرزمین شد. به خیال اینکه یکی از اهالی خانه آن را روشن کرده باشد وارد خانه شد. اندکی بعد همه اهالی خانه خوابیدند و او متوجه صدایی نا متعارف از زیرزمین شد. درب راه پله را باز کرد، آرام از پلهها پایین رفت، به سمت نور چراغ رفت. روی زمین مقداری گرد چوب ریخته بود، دستی به اره کشید. اره داغ بود، ناگهان وحشت همهٔ وجودش را گرفت، قلبش به تپش افتاد. نور چراغ کم و زیاد شد، در کسری از ثانیه صورت زرد انسانی را دید، نگاهش خالی بود، انگار که سال هاست مرده است، بوی تعفن در تمام اتاق پیچید. نفسش بند آمده بود، چشمانش تار میدید، داشت تعادلش را از دست میداد، دستش را به کناری گرفت. لغزید و به زمین افتاد. چشمانش به تابوت نیم ساختهای خیره ماند و بیهوش شد
No comments:
Post a Comment