Thursday, 1 December 2011

آن روز، از شادی شیشه‌ای پیرامون مرا نصیبی نبود

هر چند، شکست، ولی‌ تصویر من همچنان در شیشه‌هایش می‌‌لغزد


Wednesday, 9 November 2011

امروز

امروز میان ترم داشتم، فردا هم دارم، دو تا پروژه برای آخر ترم، چند تا آزمایش عقب مونده و و و ...

صبح از خواب بیدار شدم، ماشین پنچر بود، زاپاس رو در آوردم انداختم زیر ماشین، کم باد بود، هه هه، شانس آوردم چند تا از کارگرای آپارتمان بودن، بهم گفتن که مجتمع تنظیم باد داره، میزون شد، توی راه دانشگاه به شدت بارون می‌‌آمد، با فلاشر روشن آروم از کنار می‌‌رفتم، رسیدم، پارک کردم. ده دقیقه راه بود تا دانشگاه، بارون مثل دوش بود، تا رسیدم از در رفتم تو، ۱۰ ۱۵ نفری که بودن شروع کردن به وضع من خندیدن، همه جام خیس شده بود، هه هه.

رفتم توی دستشویی، لباسم رو چلوندم، جزوم رو برداشتم، توی محوطه بیرون ساختمون کفشم رو در آوردم، جورابم رو پهن کردم، نشستم روی زمین مشغول خوندن. هوا تقریبا گرم بود، ۲۵ ۲۶ درجه. یک ساعتی‌ صبر کردم ولی‌ خشک نشدم، یکی‌ از بچه‌ها گفت که توی آزمایشگاه یه گرم کننده صنعتی هست، مثل سشوار بود، نیم ساعتی‌ خودم رو خشک کردم، خیلی‌ بهتر شد. پنج و نیم رفتم سر امتحان.

۸ اینا رسیدم ماشین، بخاری رو گذشتم روی ۹۰ فارنهایت و اومدم خونه. 

الان داشتم برف پاییزی تهران رو می‌‌دیدم، یاد بخاری گازی افتادم و اینکه زمستونا زیاد سردم نبود.



Friday, 28 October 2011

دویدن

اگر زمین نمی‌‌خوردم، با چشمان بسته می‌‌دویدم تا صدای رنگ‌ها را بشنوم

Sunday, 23 October 2011

رویاها

رویاهاتو محکم بچسب
واسه این که اگه رویاها بمیرن
زنده‌گی عین مرغ شکسته بالی میشه
که دیگه مگه پروازو خواب ببینه.
رویاهاتو محکم بچسب
واسه این که اگه رویاهات از دس برن
زنده‌گی عین بیابون ِ برهوتی میشه
که برفا توش یخ زده باشن.

Friday, 21 October 2011

سنجاقک‌ها گم شدند، سنجابی میوهٔ بلوط را زیر خاک چال کرد. باد می‌‌آمد.

موسیقی پخش می‌‌شد، من در خیال بودم و پاهایم می‌‌دویدند. خیال که قوی تر می‌‌شد، پاهایم تند تر می‌‌شد. 

به خودم که آمدم، خیس عرق بودم، خیالم گم شد، به زندگی‌ روزمره بر گشتم.


Saturday, 27 August 2011

به صرف افطار دعوت بودم، بعد از یک روز ساکن که دست به کار نمی‌‌رفت، به این نتیجه رسیدم که جزو‌ها و پوشه‌ها را مرتب کنم، به سمت ماشین راه افتادم، بعد از ظهر آفتابی، بعد از ده دقیقه پیاده روی در حالی‌ که خیس عرق بودم، به ماشین رسیدم. یک ساعتی‌ باشگاه رفتم، دوش گرفتم و به مهمانی رفتم. بعضی‌‌ها روزه بودند و بعضی‌‌ها نه.

شب به خانه آمدم، شعری از پناهی خوندنم، با همهٔ بی‌ ربطی‌ من را یاد دبستان انداخت و روز‌های آفتابی که حس خوبی داشتم. دوباره همان حس را برای چند ثانیه احساس کردم. حالت عجیبی‌ بود. چند وقت بود که در دفترم می‌‌نوشتم، از روی تنبلی، ولی‌ حالا که خواستم آن را در بلاگ پاکنویس کنم، نشد، خودم را ممیزی کردم. 

راستی‌ یه سر به اینجا بزنید، چند تا شعر قشنگ داره  شعر گویا 

فیلم گفتگو با سایه از خسرو سینایی را چند وقت پیش دیدم، به نظرم جالب آمد، لینکش را اینجا می‌‌گذارم  گفتگو با سایه

Sunday, 17 April 2011

بلاگر

از این امکان جدید بلاگر خوشم اومد، می‌‌تونین با اضافه کردن ۲ کلمه به آدرس وبسایت، محتویات سایت رو به شکل دینامیک ببینین. برای مثال لینک زیر نمایش بلاگ من به طریقی است که رفت

These two words that I mentioned are /view and /flipcard

Sunday, 6 March 2011

تلخ، شور، ترش، تند

تلخ، همانند پوست گریپ فروت، اگر چیزی بنویسم، تلخ، همانند پوست لیمو شیرین، اگر حرفی‌ بگویم، تلخ، آبم را گرفتم، تلخیم مانده برای شب 

شور، به مانند نمک، اگر سخنی بگویم، شور، به مانند عرق، اگر کلامی بر آرم ، شور، آبم را تبخیر کردم، شوریم مانده برای شب 

ترش، همانند سرکه، اگر سخن برانم، ترش، همانند شراب مانده، اگر جمله‌ای بنویسم، ترش، به مانند حالت تهوع، اگر دهان باز کنم، ترش، آبم کم شد، ترشیم مانده برای شب 

صبح شیرین بودم مثل فلفل سبز، خشک شدم تا شب، تندیم مانده برای شب، اگر کلامی بگویم

Sunday, 6 February 2011

من با این صورت عاشق شدم / احمد رضا احمدی

اتاق فرسوده است
آینده كدر شد
صورت من كو ؟
من با این صورت عاشق شدم
امتحان دادم, قبول شدم
ساز شنیدم, دشنام دادم, دشنام شنیدم
گرسنه شدم, باران خوردم, سیر شدم
رنگ شناختم, رنگ باختم, سفید شدم
خوابیدم, بیدارشدم
مادرم را صدا كردم, تو را صدا كردم
جواب دادم
خواب رفتم
عینك زدم
سفر رفتم
غم داشتم
ماندم

جنگ جنگ جنگ جنگ جنگ جنگ جنگ جنگ جنگ جنگ جنگ جنگ جنگ جنگ جنگ جنگ جنگ جنگ 
...
نه جنگ با دشمن، نه جنگ به خاطر خاک، نه جنگ برای وطن، نه جنگ برای ایدئولوژی، نه جنگ برای انسانیت، نه جنگ برای...ی 
تنها جنگ واقعی‌ که همیشه در جریان است، جنگ آدم با خودشه. یا به قول مشیری جنگ با گرگ درون.

Saturday, 5 February 2011

در توضیح پست قبلی‌

اون دستگاه عجیب و غریب وسیلهٔ انتقال حرارت شوفاژ خانه بود. سال ساخت خانه به حدود جنگ جهانی‌ دوم برمیگرده، تنها وسیلهٔ گرمایی خانه شوفاژ بود که با گازوئیل یا چوب کار می‌‌کرد. در تصویر پست قبل این دستگاه را می‌بینید که از چوب جهت گرمایش آب شوفاژ استفاده شده است. با توجه به اینکه هزینهٔ گازوئیل سالانه حدود ۱۰ میلیون تومان و هزینهٔ چوب تقریبا ۴۰۰ هزار تومان بود، چوب سوخت بهینه تری برای این دستگاه در سوئد بود. با این تفاوت که شب دمای آب به دمای محیط می‌‌رسید و در نتیجه خانه شروع به سرد شدن می‌‌کرد. 
در مناطق مرکزی شهر از آب گرم شهری جهت گرمایش شوفاژ خانه‌ها استفاده می‌‌شود، ولی‌ در خانه‌های اطراف شهر از وسایل مختلفی‌ از جمله همین دستگاه جهت گرمایش آب استفاده می‌‌شود.

Sunday, 30 January 2011

تق ..... تق .... تق ..... تق آه تق ...... تق تق تق تق تق تق تق تق تق تق تق تق ...... تق ..... تق ....... تق تق تق ......... تققققققق آاااااه............................................. تق تق تق تق تق تق تققققق............. تققققققققق .................. تق تق تق تق تق تق تق تق تق ........................ تق تق ...... تققققققققققققققققققققققق تق.  
قیژ قیژ قیژ قیژ قیژ قیژ قیژ قیژ قیژ.............................ژ 
flush
خوب لامصبا وقتی‌ خونه رو می‌‌سازین، بین دیوارا یونولیت بذارین، از این ارزون تر آخه ! 
حالا من هر سری همسایه بالایی‌ رو ببینم جزئیات ..... ولش کن اصلا  

Monday, 17 January 2011

...

هواپیما آرام از سکوی مسافرگیری فاصله گرفت، من کنار بال هواپیما بودم. سمت راستم مردی در حدود دو متر نشسته بود که پاهایش به سختی در فاصلهٔ میان دو صندلی‌ جا گرفته بود. هواپیما آماده پرواز شد، باند ۲۵ر، فرودگاه ققنوس، ایالت آریزونا. صدای چرخش موتور زیاد شد، هواپیما سرعت گرفت و از زمین جدا شد.

از بالا شهر منظم بود، تعدادی خیابان بلند همانند جمهوری و انقلاب خودمان، و تعدادی دیگر که این هارا قطع می‌‌کرد، مثل ولی‌ عصر و حافظ. خانه‌ها همه منظم بودند، درون بعضی‌ از این مربع‌ها خانه‌ها چیدمان کمانی داشتند. استخری به شکل کاکتوس در میان تعدادی از خانه‌ها پیدا بود.

 دسامبر۲۷  ۲۰۱۰، ساعت حدود ۵ عصر بود که پاسپورتم از هانوفر آلمان که توسط یکی‌ از دوستانم برایم فرستاده شده بود به دستم رسید. یک ساعتی‌ طول کشید تا بلیت برای پرواز گرفتم. ساعت ۳:۳۰ صبح از خانه راه افتادیم. هوا سرد بود، منفی‌ ۲۲ درجه سلسیوس. در راه فرودگاه همه درخت ها، سنگ‌ها و بته‌ها یخ زده بودند و همه جا برف بود. از خاله و عمو و دختر خاله‌هایم که مثل خواهر نداشته‌ام بودند خداحافظی کردم. از بازرسی بدنی که گذشتم... نه نه، از قبل تر، از وقتی‌ که اتاق را خالی‌ می‌‌کردم و چمدان را می‌‌بستم و با دوستانم خداحافظی می‌‌کردم، حس غریبی داشتم. از همان‌ها که وقت آمدن از ایران داشتم، با این تفاوت که این بار نزدیک تر می‌‌آمدم.

با ماهی‌ (هنری دوم )خداحافظی کردم، با اتاق و بعد با خانه، با حیاط، با ردّ پای آهو، با هر از گاهیِ سنجاب ها. یادم رفت با کاری و ماری، دو هم خانه‌ای مسنی که همسایه پایینی بودند خداحافظی کنم. چمدان‌ها را پشت ماشین گذاشتیم، همسایه آن طرف خیابان اهویی شکار کرده بود و در حیاط آویزان کرده بود. چراغی از پایین به آهوی سلاخی شده در برف می‌‌تابید. 

ماشین به راه افتاد. با لینارهولت خداحافظی کردم و با ایستگاه اتوبوس که ۱۵ دقیقه پیاده تا خانه فاصله داشت. حس غریب تنهایی‌ گز   کردن میان خانه تا ایستگاه، در سکوت مطلق، نور چراغ، برف فراوان و سرمایه شدید .....د 

فاصله بین خانه تا فرودگاه تمام تصویر را به خاطر سپردم، شاید آخرین باری باشد که در این گوشه از زمین قدم می‌‌گذارم.

از بازرسی بدنی گذشتم. گذاشتن و رفتن. در قسمت سوغاتی‌ها همهٔ خاطره‌های این چند سال از ذهنم می‌‌گذشت.................ت

سوار هواپیما شدم، بال هواپیما یخ زده بود، من بال داشتم