Monday, 29 March 2010
Sunday, 28 March 2010
ساعت ۲:۱۸ بامداد، کد در حال اجرا شدن، از ساعت ۱۱ شب این کامپیوتر علیل دارد جان میکند.
فردا با kenneth قرار داریم، میخواهد چند تا از نمودارهای خوشگل ما را برای سمینار داخلی دانشگاه انتخاب کند. امیدوارم که ماتریس سختی درست باشد و نتایج معقول، البته فکر میکنم که نتایج تقریبا درست باشد، ولی سرعت همگرایی خیلی پایین است.
امروز از آن روزهایی بود که باید خدا را شکر کرد اتفاق بدی نیفتاده است، یک شنبهٔ خاکستری بارانی، همراه با تضاد برف و چمن. دیروز مه بود، تداعی کننده شمال، بی کوه و بی دریا، بی غنچه و شکوفه.
نمی دانم چرا هنوز نتیجهٔ دکترا نیامده.
در کلّ حالم خوب است، “ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور، که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند ...”
Sunday, 21 March 2010
Friday, 19 March 2010
مامان بزرگ، مامان بزرگ شیرازی، بابا بزرگ شیرازی...
سال نوتون مبارک،
هر جا هستید ما را دعا کنید که گرفتار مقام و ثروت نشویم...
ما را دعا کنید که مثل شما بعد رفتنمان فقط حرف از خوبی هامون باشد...
ما را دعا کنید که همیشه مثل شما توی زندگی خوشحال باشیم، مهربان، تلاشگر و امیدوار...
جای شما امسال خیلی سبز اینجا...
به امید دیدار
Saturday, 13 March 2010
من به عنوان یک انسان چرا نمیتوانم در کشور خودم از حقوق اولیه مانند آب، غذا، مسکن، پوشاک .... برخوردار باشم!
البته که من در کشورم هم خانه داشتم، هم غذا، هم پوشاک و هم خیلی خیلی نیزهای ثانویه، ثالثیه و...ام مرتفع شده بود، ولی همهٔ آنها به همّت خانوادهام بود. آدم خیلی وقتها قادر به تخیل راجع به چیزهایی که ندیده است، نیست، واضح تر بگم، چطور در خیلی از کشورهای دنیا یک انسان با کمترین میزان سواد و با یک شغل ساده، بدون نیاز به شامورتی بازی و البته به حق توانایی امرار معاش دارد، ولی بنده نوعی با مدرک فوق لیسانس اگر با هزار حقه در شرکتی کار بگیرم هنوز برای نفس کشیدن محتاج خانوادهام هستم!
آیا جامعه در صدد تخریب شخصیت ماست! نه اینکه کمک گرفتن از خانواده بد باشد، ولی وابستگی دائم یک انسان به انسانهای دیگر به نوعی فشار روانی بر آن انسان وارد میآورد، به طوری که این شخص حتا برای بیان عقیدهاش هم ممکن است تحت فشار قرار بگیرد.
افسوس که شرایط در کشورم به نحوی است که سخن راندن در این باب، به جز خیالبافی و اتلاف وقت چیزی نیست.
Friday, 12 March 2010
Thursday, 11 March 2010
Saturday, 6 March 2010
ساعت
به نظر من هر انسانی ۳ ساعت درون خود دارد، ساعت بدن، ساعت مغز و ساعت قلب.
ساعت بدن تیک تاک خود را می کند تا باطریش تمام شود ، بعضی ها زودتر بعضی ها دیرتر.
ساعت مغز وقلب به هم مرتبط هستند، آدم هایی که ساعت مغزشان خیلی تندتر از قلبشان می زند، آدم های خطرناکی می شوند. بر عکس این قضیه خیلی صحت ندارد، یعنی آدم هایی که قلب پیرتردارند، ولی رشد فکری نکرده اند، آن قدرها خطرناک نیستند، ممکن است خطایی از آنها سر بزند، ولی به شدت خطایی که یک نخبه می کند نمی باشد. البته اگر تعداد این انسان ها رو به فزونی رود، خطر اینکه این افراد توسط افرادی که ساعت مغزشان تندتر از قلبشان می زند، به بیراهه کشیده شوند افزایش می یابد.
تعادل میان این دو ساعت، انسانی را به اجتماع عرضه میکند که می تواند تحت قوانین اجتماعی به نسبت متعادلی در کنار بقیه افراد اجتماع با کمترین مشکلی زندگی کند.
از این بحث ها بگذریم، نمی دانم چرا فکرم به این سمت و سو رفت.
چیزی که من خیلی از آن لذت می برم این است که این ساعت ها به صورت پیوسته در حال کار کردن نیستند. بعضی وقت ها ضرب آهنگ ساعت قلب آن چنان عمیق می شود که مفهوم زمان برای من تغییر می کند .در این لحظات ساعت مغز از کار افتاده است و عرض زندگیم درحال زیاد شدن است.
مطلب نیمه کاره ماند، ولی عیب ندارد، چون زیاد از صحبت کردن راجع به تعقل لذت نمی برم.
Thursday, 4 March 2010
عروسک کوکی
شعر قشنگی است، نمی دونم چرا امروز انقدر تو حال وهوای فروغ هستم.
بیش از اینها ، آه ، آری
بیش از اینها می توان خاموش ماند
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ، ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ ، بر قالی
در خطی موهوم ، بر دیوار
می توان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند می بارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پرهیاهو ترک میگوید
می توان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ، اما کور ، اما کر
می توان فریاد زد
با صدائی سخت کاذب ، سخت بیگانه
" دوست میدارم "
می توان در بازوان چیره یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفره چرمین
با دو پستان درشت سخت
می توان در بستر یک مست ، یک دیوانه ، یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
می توان تنها به حل جدولی پرداخت
می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده ، آری پنج یا شش حرف
می توان یک عمر زانو زد
با سری افکنده ، در پای ضریحی سرد
می توان در گور مجهولی خدا را دید
می توان با سکه ای ناچیز ایمان یافت
می توان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
می توان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
می توان چشم ترا در پیله قهرش
دکمه بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
می توان چون آب در گودال خود خشکید
می توان زیبائی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
می توان در قاب خالی مانده یک روز
نقش یک محکوم ، یا مغلوب ، یا مصلوب را آویخت
می توان باصورتک ها رخنه دیوار را پوشاند
می توان با نقشهای پوچ تر آمیخت
می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزهء دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
" آه ، من بسیار خوشبختم "
تا حالا چندین بار سعی کرده ام که لحظات خاصی را به خاطر بسپارم، تا مثلا چند سال بعدش آن را به خاطر آورم، شاید بتوانم مفهوم زمان را حس کنم.موفق نشده ام.
چه قدر تکرار بی هویت روز ها آزار دهنده شده است، من را یاد شعر فروغ می اندازد:
شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سه شنبه، چهار شنبه، پنج شنبه، جمعه …
شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سه شنبه، چهار شنبه، پنج شنبه، جمعه …
شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سه شنبه، چهار شنبه، پنج شنبه، جمعه …
شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سه شنبه، چهار شنبه، پنج شنبه، جمعه …
…
Monday, 1 March 2010
امروز بالاخره این کد کذا و کذا رفع اشکال شد، تقریبا ۴ ماه تمام طول کشید، هیییییییییییییییییییییییییی.
فکر کنم تازه قسمت با حالش شروع میشود، یعنی کار با فرترن و آباکوس و از همه مهم تر، تطبیق نتایج تئوری با دادههای عملی :) یعنی انقدر با ضرایب موجود در کد بازی کن تا نتایج شبیه واقعیت شود :)
یک نمودار را در پایین نشان میدهم که تغییرات کرنش (الاستیک، پلاستیک، کلّ، دما) به مرور زمان با افزایش دما را نشان میدهد.
این نمودار نشانگر کاهش حجم پودر در یک فرایند ساختی به نام سینترینگ است، این فرایند جهت ایجاد فلزات سخت استفاده میشود.
Subscribe to:
Posts (Atom)