Thursday, 29 April 2010


وب سایت صادق هدایت فروخته شد، اتفاق عجیبی‌ بود، داش آکل، عروسک پشت پرده، محلل، آتش پرست، طلب آمرزش، کاروان اسلام...
نو جوان بودم که کتاب‌هایش را خواندم، فکر می‌‌کنم باید برگردم مرورشان کنم، تنها تصویری تاریک از آن‌ها در خاطرم مانده است، هر چند شاید هم چنان تاثیرشان با من همراه باشد.
چه قدر دلم تنگ شده است که بروم کتاب فروشی، ساعتی‌ خودم را میان کتاب‌ها گم کنم، با کتاب فروش صحبت کنم، کتاب‌های جدید را ورق بزنم، یکی‌ دو تایی‌ بردارم بیام که شب کیف کنم.


دلم برای نمایشگاه کتاب هم تنگ شده، هر چند که اخیرا پاتوق کتاب‌های کمک آموزشی شده بود، و یکی‌ دو تا انتشاراتی هم که به زور نفسی می‌‌زدند، دکه نداشتند، هر چند که دیگه توی نمایشگاه نبود، هر چند که دیگه نظم نداشت، مثلا محیطش را مذهبی‌ کرده بودند، ولی‌ بازم می‌‌شد توش چرخید، هیچی‌ که پیدا نمی‌‌شد، یک کتاب آشپزی می‌‌شد خرید.


یک ماه پیش رفتم یک کتاب خریدم، به زبان انگلیسی‌، از شانس بدم، نویسندش نروژی بود، هر از گاهی می‌‌شد توش تکه‌هایی‌ از زبنشان را که خیلی‌ شبیه سوئدی است دید، هر کاری کردم ازش خوشم نیومد، حدود پنجاه، شصت صفحه خواندم که متوجه شدم غذای مورد علاقهٔ شخصیت اصلی‌ داستان پوره سیب زمینی‌ با سوسیس است، بد از آن، هر چه کلنجار رفتم نتونستم سمتش برم. دفعهٔ بعدش که رفتم خرید، پائولو کویلو خریدم، لااقل می‌‌شود باهاش ارتباط بر قرار کرد،winner stands aloneکتاب خوبیه، چند تا داستان را هم زمان با هم به پیش می‌‌برد، برای من کشش داشت، مقام، قدرت و ثروت را به چالش می‌‌کشد، البته از زبان شخصیت‌های داستانش.

Monday, 26 April 2010

شعر روز، ترانه: ژاک پره ور, ترجمه شاملو

- امروز چه روزى است؟
-
ما خود تمامىِ روزهاييم اى دوست
  
ما خود زند‌گى‏ايم به تمامى اى يار،
 
يكديگر را دوست مى‌‏داريم و زند‌گى مى‏‌كنيم
 
زند‌گى مى‏‌كنيم و يكديگر را دوست مى‌‏داريم و
 
نه مى‌‏دانيم زند‏گى چيست و
 
نه مى‏‌دانيم روز چيست و
 
نه مى‌‏دانيم عشق چيست...

Friday, 23 April 2010

باد می‌‌آمد

باد می‌‌آمد، ابر‌ها را با خود می‌‌آورد و می‌‌برد، نور آفتاب را هم، گرما را هم، شادی را هم...
کوچکتر‌ها بی‌ توجه، با آهنگ تکراری آب جو می‌‌خوردند، با چکش و میخ و چوب بازی می‌‌کردند...
چیزی برای به دست آوردن، یا از دست دادن نداشتند، مسیر حرکت ایشان از مسیر باد جدا بود...
بی‌ توجه، بلند می‌‌خندیدند، یک دیگر را در آغوش می‌‌کشیدند، چکشی بر چوبی می‌زدند...
باد بی‌ محابا می‌وزید، لحظه را، زمان را، زندگی‌ را با خود می‌‌برد...
آان‌ها غرق در لحظه، چکشی بر میخی‌ می‌‌زدند، بوسه‌ای می‌‌دادند و می‌‌گرفتند...
سمت ما بادمی آمد، طاقتم را با خود می‌‌برد، گرمایم را، موهایم را...
آنجا گرمای دلنشین آفتاب بود، و سکون دلپذیر لحظه...
ولی‌ من بلند تر، خیلی‌ خیلی‌ بلند تر از آن‌ها می‌‌خندیدم...

Thursday, 15 April 2010

یک چند وقتی‌ است که با فرترن سر و کله می‌‌زنم، زبان جالبی‌ است، کم کمش این است که فایل exe می‌‌دهد، خیلی‌ خوشم آمده ازش، حالا دیگر وقت این است که کد را داخل ABAQUS وارد کنیم.
راستی‌ یک تست گرفتیم برای اینکه سرعت MATLAB و فرترن را با هم مقایسه کنیم، برای این کار یک معادله را به روش نیوتن در هر دو برنامه به صورت بهینه کد نویسی کردیم، سرعت حل فرترن تقریبا ۱۰۰ برابر بود :)
امروز هم یک روزی بود برای خودش، یک کم آفتاب، یک کم ابر، با یه عالمه باد، از چند روز دیگه می‌خواهد دوباره بارانی بشود، یعنی‌ قرار دوباره قیافه آدم‌ها برود توی هم D:

Sunday, 11 April 2010

بگذار این وطن دوباره وطن شود از لنگستن هیوز با ترجمهٔ شاملو

بگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود.
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آن‌جا که آزاد است منزلگاهی بجوید.
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)
بگذارید این وطن رویایی باشد که رویاپروران در رویای
خویش‌داشته‌اند.ــ
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
سرزمینی که در آن، نه شاهان بتوانند بی‌اعتنایی نشان دهند نه
ستمگران اسبابچینی کنند
تا هر انسانی را، آن که برتر از اوست از پا درآورد.
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)

ادامهٔ شعر به همراه فایل صوتی را در آدرس زیر بخوانید و بشنوید
http://www.shamlou.org/index.php?q=node/522

Friday, 9 April 2010

امروز یک روز آفتابی بود، همه چیز از صبح خوب بود ولی‌ انگار چیزی را گم کرده بودم، احساسی‌ را، کسی‌ را، حرفی‌ را...
در دانشگاه هیاهویی نبود، تنها هنگام ظهر، وقت صرف غذا جمعیتی‌ نا‌ آشنا سالن غذا خوری را پر کرده بود، انگار همه از اتفاقی‌ مهم به سالن آمده بودند، بلند بلند صحبت می‌‌کردند، می‌‌خندیدند و پچ پچه انگلیسی‌ فضا را شلوغ تر کرده بود.
حجم خیابان سبز بود، هر چند هنوز شکوفه‌ها نوید بهار نداده اند.
آفتاب بود و باز هم آفتاب، هر چند باد سرمای سایه را جان می‌‌بخشید.
من ولی‌ چیزی را گم کرده بودم، نگاه آشنایی را شاید، صدایی را، حرفی‌ را، کسی‌ را...

Wednesday, 7 April 2010

ای کاش می‌‌توانستم جهان را هم چنان از عینک کودکی‌هایم ببینم...
پای در کفش و دست در گردن، آقای ژرژ... آقای پیتر...

برگ درخت فندق، یاد پاییز را در بهار زنده نگه داشته است!