Friday, 9 April 2010

امروز یک روز آفتابی بود، همه چیز از صبح خوب بود ولی‌ انگار چیزی را گم کرده بودم، احساسی‌ را، کسی‌ را، حرفی‌ را...
در دانشگاه هیاهویی نبود، تنها هنگام ظهر، وقت صرف غذا جمعیتی‌ نا‌ آشنا سالن غذا خوری را پر کرده بود، انگار همه از اتفاقی‌ مهم به سالن آمده بودند، بلند بلند صحبت می‌‌کردند، می‌‌خندیدند و پچ پچه انگلیسی‌ فضا را شلوغ تر کرده بود.
حجم خیابان سبز بود، هر چند هنوز شکوفه‌ها نوید بهار نداده اند.
آفتاب بود و باز هم آفتاب، هر چند باد سرمای سایه را جان می‌‌بخشید.
من ولی‌ چیزی را گم کرده بودم، نگاه آشنایی را شاید، صدایی را، حرفی‌ را، کسی‌ را...

No comments:

Post a Comment