آخ آخ، باطری لپتاپم ۲۲ دقیقه دیگر تمام میشود و من همین الان زد به کلم که بنویسم، اینجا یواش یواش داره شبهای روشن میشه، فایدهاش اینه که آدم اصلا خستش نمیشه، تا ساعت ۹:۳۰ شب دانشگاه بودم، هنوز دلم میخواست ۴ ۵ ساعت دیگه کار کنم، تازه ساعت ۱۱:۳۰ هوا تاریک شد، الانم که ساعت ۳:۳۷ صبح، هوا دوباره روشن شده و این پرندهها نمیذارن که بخوابم :) من بدوم برم که الان شارژم تموم میشه
Friday, 28 May 2010
Friday, 21 May 2010
اومدم بنویسم "و نپرسیم کجا ییم، بو کنیم اطلسی تازهٔ بیمارستان را"، به خودم گفتم: چرا مزخرف میگی، تو هم که خودت گیری، تو هم که هر چی جلو تر میری میفهمی اوضاع بهتر که نمیشه هیچ، بدترم میشه.
ولی با این حال، یه حسه خوبی قلقلکم میده که همه چی رو به راه میشه، با خودم فکر میکنم که "هان، سنجیده باش که نومیدان را معادی مقدر نیست!"
حیف که یک بار بیشتر فرصت زندگی را ندارم، وگر نه دلم میخواست در غمی مسموم مدتها غوطه ور بمانم، به خودم گفتم، پسر، پاشو، تو میتونی شاد باشی، تو میتونی خاطره بسازی، تو میتونی شاد کنی، تو میتونی معجزه کنی، بارها یاد آدمهایی افتادم تو زندگیم، که سراسر مشکل بودن، ولی حضورشون امید بود و لبخند، فکر میکردم باید راحت باشه، ولی حالا که نوبت خودمه، حالا که باید دلگرمی بدم و بشنوم، میبینم که نه، خیلی کار سختی، وقتی ناراحتی و باید بخندی، وقتی نا امیدی و باید امید بدی، ولی فکر میکنم ارزشش رو داره.
با خودم که رو به رو میشم، نمیدونم این ۲ سال چطوری گذشت، تند تند تند، از خودم که میپرسم چطوری گذشت، میبینم که شرمنده خودم شدم، تجربههای خیلی خوبی داشتم، ولی کفه ناراحتی سنگین تر، دلم میخواد وقتی مسن شدم، از خودم که پرسیدم: پسر راضی بودی از زندگیت، دیگه وقت خدا حافظیِ، افسوس نخورم، که مثلا منم یه وقتی ۲۵ ساله بودم، ولی خودم رو توی چهار چوب غم بسته بودم، دلم میخواد بلند بلند بخندم، به نوم بگم که بابایی، خیلی حال کردم، اونم از همه جا بی خبر، فکر کنه شیرین عقل شدم و تو دلش بهم بخنده. یاد این حرف گنده ترا افتادم، که بزرگ میشی میفهمی، فکر کنم یواش یواش دارم میفهمم...
Tuesday, 11 May 2010
کفّ حیاط افتاده بود، باغچه پر گل بود، دیوار پوشیده از برگهای سرخ، درخت ارغوان، گلابی، انجیر و پرتغال بود، بوی خاک میآمد، آسمان آبی بود و باد ملایمی میوزید، اواخر اردیبهشت بود.
نفر اول: دلم گرفته، حجمی سختهام از خانواده، فامیل، آشنایان و دوستان، میترسم قبل از اینکه بمیرم ذره ذره خاک شوم
هم دم: چرا انقدر تلخ، به سبزی این حجم فکر کن
نفر اول: میترسم، میترسم که هر زمان تکهای از آن کنده شود، تکهای از من
هم دم: خاطرهاش جایگزین میشود، تولد هم هست
نفر اول: خاطرهاش خاکستری است، دیگر نمیبینمش
هم دم: خاطرهاش در ذهنت و خودش در در قلبت زندگی میکنند، دوباره هم او را خواهی دید
نفر اول: شوخی میکنی با من! هر چه با خود کلنجار رفتهام وجود دنیای دیگری را متصور نیستم
هم دم: شاید، ولی امتحانش ضرر ندارد، تا پایانت با این امید زنده خواهی بود، یا دوباره میبینیشان و یا هیچ
نفر اول: سعی میکنم، ولی تصور کن برای چندین ماه به دور از همه آشنهایت به سفر بروی، حتا با اینکه میدانی به زودی آنها را خواهی دید، تحملش سخت است
هم دم: درست است، ولی این رسم زندگی است، عدهای میروند و عدهای میآیند
نفر اول: ولی این حجم کوچک تر میشود، قدیم تولدها بیشتر بود و در زمان ما کم تر، موروثی ما به نسل آینده حجم کمی خواهد بود، به هر حال با رفتنها چه کنم
هم دم: خواهی دید که تابش را خواهی آورد، اشک، فریاد و خیلی چیزهای دیگر درمانی است که طبیعت به ما میدهد. تجربهٔ دشواری است
نفر اول: میترسم، تجربهٔ تلخی است، کاش میشد به جای تجربه یادش گرفت
هم دم: چرا به این چیزها فکر میکنی، حدس میزنم از مسیر پر هیاهوی زندگی خیلی به دور باشی، یاد آن وقتها بیفت که رونویسی کتاب میکردی و دغدغه ات پرسشهای شفاهی بود، دنبال توپ میدویدی، درس میخواندی، یاد آن وقتها بیفت که تازه بالغ شده بودی، سر کلاس حواست به همهٔ دخترهای در راه بود و هیچ کاری به رفتن و آمدنهای زندگی نداشتی، یاد کنکور بیفت، که چه مسخره بت ساخته بودی اش، یاد امتحانهای پایان ترم یاد خیلی چیزهای دیگر، فکر میکنم که خیلی دوری از هیاهو، از رنگ، از بدو بدو ها
لحظهای سکوت میشود
هم دم: واقعا چرا به این چیزها فکر میکنی، ما همه در کنار هم میخندیم، شادیم، خاطره میسازیم، ناراحتیم، مرگ هم به زمان خود فرا میرسد. چه عجله داری که بدانی یعنی چه، خواهی فهمید، خواهی دید، فریاد خواهی کشید، بند بند وجودت آن را حس خواهد کرد، و حجمت کوچک تر خواهد شد، کسی را نخواهی دید
نفر اول: درست، ولی اگر این زنجیر عمیق رابطه بین ما نبود، باز هم ناراحت میشدیم؟
هم دم: یعنی چه ؟
نفر اول: فرض کن همهٔ ما پس از تولد، در آزمایشگاهی بزرگ میشدیم و چیزی راجع دوستی، عاطفه، پدر و مادر، فامیل و غیره به ما یاد نمیدادند، آموزش میدیدیم و کار میکردیم و زندگی
هم دم: به نظر من که خیلی بی معنی تر بود، نه شادی را میچشیدیم و نه غم را، نه گریه میکردیم و نه میخندیدیم
نفر اول: آه... زمانی به ناگزیر و ناغافل با آن مواجه میشویم، زندگی راهی به ما نشان خواهد داد و یاد خواهیم گرفت مفهوم تلخ دوری را، دوری را که شاید همیشگی باشد
هم دم: عجیب میتواند تفکر به جاهای خطرناک برسد، شاید اگر فروید، نیچه، نیوتن، تیلور و خیلی دیگر از آدمهای تاثیر گذار، زمان آزادی فکرشان غصهٔ دردهای آیندهشان را میخوردند، الان برگ به دست، در علفزاری مشغول پاک کردن ماتحت گرامی بودی
هر دو میخواندند
مادر در تراس پیدا میشود، لبخند بر چهره نفر اول شکل میبندد و همه چیز فراموش میشود
صدای ضبط شدهٔ قطار اسم ایستگاه را میگوید، نفر اول ذهنش را بر میدارد و از قطار پیاده میشود...
Sunday, 9 May 2010
Saturday, 8 May 2010
Monday, 3 May 2010
شاید حالا دیگر نوبت ماست که تظاهر به شادی کنیم
شاید حالا دیگر نوبت ماست که طعم مشکلات را با قهقههای شیرین کنیم
که با حرفهایمان دلگرمی دهیم، با نگاهمان آرامش
شاید خنده ما رویش شادی باشد و خشکی درد
شاید حرفهای ما جوانه امید باشد و خاک برگ یاس
شاید نگاه ما میوه لبخند باشد و پایان اشک
شاید ما هم بتوانیم مثل گذشتگانمان تکیه گاه باشیم
شاید این تظاهر، شاخه دهد، برگ کُند، و جمعی را در کنار خود میوه شادی دهد…
امروز استادم از من معذرت خواست، اتفاقی که به ندرت ممکن است در ایران بیفتد، فکر میکنم سوئد جزو معدود کشورهایی است که در آن روابط انسانها بدون در نظر گرفتن مراتب شغلی و اجتماعی است. همه یک دیگر را به اسم کوچک صدا میکنند بدون هیچ لقبی، و هر گونه دستوری خارج از حیطهٔ وظائف و یا توهینی با برخورد قانونی مواجه میشود، از دید استادم من انسانی هستم مانند او، و همان قدر که او به من احترام بگذارد من هم به او میگذارم.
او بابت اینکه وقت کافی جهت پیگیری پروژه نگذاشته است و در مورد کاری تعلل کرده است از من عذر خواهی کرد.
امروز قرار شد که پروژه سر موقع بر گذار شود، و اگر کاری باقی مانده باشد به صورت استخدامی انجام شود، در حال حاضر سختترین قسمت پروژه که نوشتن پایان نامه است باقی مانده است.
Sunday, 2 May 2010
عجب غم عجیبی داشت امروز، نمیدانم چرا احساس میکنم آن جوری که باید میبودم، نبوده ام. شاید این هم از مقتضیات تنهایی است، انقدر هیچ کاری نیست برای انجام دادن، که فکر به هر سمتی دلش میخواهد میرود، وقتی افرادی که در کنار آدم هستند کم اند، غلظت هر فکری زیاد میشود.
در کلّ، همه چیز رو به راه است، بهترین روزهای هفته دو شنبه تا جمعه هستند، بهترین هم جمعه است، چون سرم با درس گرم، جمعهها هم شهر شلوغ است وقتی دارم بر میگردم، اکثرا مشروب خوردند و سر حالند. انقدر سر گرمی خوبی هست، مخصوصاً اگه دیر وقت باشد، حدود یک یا دو شب، همه مست هستند، میشود ساعتی به تماشا نشست، کج راه میروند، بلند میخندند، داد میزنند...
شنبهها هم خوب است، همه خانه ایم، خوش میگذرد، یک شنبهها ولی مثل جمعههای ایران است.
یک خبر خوب، بعد از مدتها آلبوم راک اند رول جدید آمد، Slash گیتاریست Guns n Roses یک آلبوم درست کرده که هر آهنگش با یک خواننده معروف از گروههای دیگر اجرا شده است مثل Ozzy Osbourne, Fergie, MaroonV ...
فردا هوا تا ظهر آفتابی است، دوباره ابر میشود و باران تااااااااااااااااااااا..........
راستی، تقریبا همه جا سبز شده است، هوا مثل اواخر اسفند هست، بوی چمن میآید و گل
Subscribe to:
Posts (Atom)