کفّ حیاط افتاده بود، باغچه پر گل بود، دیوار پوشیده از برگهای سرخ، درخت ارغوان، گلابی، انجیر و پرتغال بود، بوی خاک میآمد، آسمان آبی بود و باد ملایمی میوزید، اواخر اردیبهشت بود.
نفر اول: دلم گرفته، حجمی سختهام از خانواده، فامیل، آشنایان و دوستان، میترسم قبل از اینکه بمیرم ذره ذره خاک شوم
هم دم: چرا انقدر تلخ، به سبزی این حجم فکر کن
نفر اول: میترسم، میترسم که هر زمان تکهای از آن کنده شود، تکهای از من
هم دم: خاطرهاش جایگزین میشود، تولد هم هست
نفر اول: خاطرهاش خاکستری است، دیگر نمیبینمش
هم دم: خاطرهاش در ذهنت و خودش در در قلبت زندگی میکنند، دوباره هم او را خواهی دید
نفر اول: شوخی میکنی با من! هر چه با خود کلنجار رفتهام وجود دنیای دیگری را متصور نیستم
هم دم: شاید، ولی امتحانش ضرر ندارد، تا پایانت با این امید زنده خواهی بود، یا دوباره میبینیشان و یا هیچ
نفر اول: سعی میکنم، ولی تصور کن برای چندین ماه به دور از همه آشنهایت به سفر بروی، حتا با اینکه میدانی به زودی آنها را خواهی دید، تحملش سخت است
هم دم: درست است، ولی این رسم زندگی است، عدهای میروند و عدهای میآیند
نفر اول: ولی این حجم کوچک تر میشود، قدیم تولدها بیشتر بود و در زمان ما کم تر، موروثی ما به نسل آینده حجم کمی خواهد بود، به هر حال با رفتنها چه کنم
هم دم: خواهی دید که تابش را خواهی آورد، اشک، فریاد و خیلی چیزهای دیگر درمانی است که طبیعت به ما میدهد. تجربهٔ دشواری است
نفر اول: میترسم، تجربهٔ تلخی است، کاش میشد به جای تجربه یادش گرفت
هم دم: چرا به این چیزها فکر میکنی، حدس میزنم از مسیر پر هیاهوی زندگی خیلی به دور باشی، یاد آن وقتها بیفت که رونویسی کتاب میکردی و دغدغه ات پرسشهای شفاهی بود، دنبال توپ میدویدی، درس میخواندی، یاد آن وقتها بیفت که تازه بالغ شده بودی، سر کلاس حواست به همهٔ دخترهای در راه بود و هیچ کاری به رفتن و آمدنهای زندگی نداشتی، یاد کنکور بیفت، که چه مسخره بت ساخته بودی اش، یاد امتحانهای پایان ترم یاد خیلی چیزهای دیگر، فکر میکنم که خیلی دوری از هیاهو، از رنگ، از بدو بدو ها
لحظهای سکوت میشود
هم دم: واقعا چرا به این چیزها فکر میکنی، ما همه در کنار هم میخندیم، شادیم، خاطره میسازیم، ناراحتیم، مرگ هم به زمان خود فرا میرسد. چه عجله داری که بدانی یعنی چه، خواهی فهمید، خواهی دید، فریاد خواهی کشید، بند بند وجودت آن را حس خواهد کرد، و حجمت کوچک تر خواهد شد، کسی را نخواهی دید
نفر اول: درست، ولی اگر این زنجیر عمیق رابطه بین ما نبود، باز هم ناراحت میشدیم؟
هم دم: یعنی چه ؟
نفر اول: فرض کن همهٔ ما پس از تولد، در آزمایشگاهی بزرگ میشدیم و چیزی راجع دوستی، عاطفه، پدر و مادر، فامیل و غیره به ما یاد نمیدادند، آموزش میدیدیم و کار میکردیم و زندگی
هم دم: به نظر من که خیلی بی معنی تر بود، نه شادی را میچشیدیم و نه غم را، نه گریه میکردیم و نه میخندیدیم
نفر اول: آه... زمانی به ناگزیر و ناغافل با آن مواجه میشویم، زندگی راهی به ما نشان خواهد داد و یاد خواهیم گرفت مفهوم تلخ دوری را، دوری را که شاید همیشگی باشد
هم دم: عجیب میتواند تفکر به جاهای خطرناک برسد، شاید اگر فروید، نیچه، نیوتن، تیلور و خیلی دیگر از آدمهای تاثیر گذار، زمان آزادی فکرشان غصهٔ دردهای آیندهشان را میخوردند، الان برگ به دست، در علفزاری مشغول پاک کردن ماتحت گرامی بودی
هر دو میخواندند
مادر در تراس پیدا میشود، لبخند بر چهره نفر اول شکل میبندد و همه چیز فراموش میشود
صدای ضبط شدهٔ قطار اسم ایستگاه را میگوید، نفر اول ذهنش را بر میدارد و از قطار پیاده میشود...
No comments:
Post a Comment