هیچ وقت از زمان دبستان تا حالا، نتونستم صبحها راحت از خواب بیدار شم، نمیدونم چه مرگیمه، توی ایران که بودم قابل تحمل بود، اونجا شبها هم زندگی در جریان بود، ولی اینجا نه، ۵ ۶ عصر همه چی تموم، شهر میمیره، تو میمونی و تاریکی و سرما و حس مزخرف اینکه روزت رو از دست دادی.
درگیری ذهنی شروع میشه، اینکه باید دوباره واسه ادامهٔ تحصیل اقدام کنی، به استادا ایمیل بزنی، برای GRE بخونی، پایان ترم، پروژهٔ پایانی، تعطیلات ژانویه، مشق، پول، کار و هزار تا کوفت دیگه. همهٔ این فکرا مخصوص زمانی که دیر از خواب پا میشم، اون وقتایی که زود پا میشم سرم درد میکنه توی روز، واسه همین سراغ این فکرا نمیرم.
امروز اصلا حال نداشتم، ۱ ظهر پا شدم، رفتم دانشگاه، شد ۳، رفع اشکال مشقم رو انجام دادم، هیچ کدوم از بچهها پایهٔ ورزش نبودن، ساعت ۶ کله کردم به مرکز شهر، تا ساعت ۷ مغازهها باز هستن، همون مغازه ها، بدون هیچ تغییری...
چه قد دلم میخواست که یکی کتکم بزنه امروز، از کنار همهٔ آدما گذشتم بدون اینکه توجهی به حضورم بشه، منم توجهی به حضور هیچ کس نداشتم، آهنگ توی گوشم بود و...
۸ اینا رسیدم خونه، این قسمت مسافران خیلی مسخره بود، به نظرم فقط نتیجه گیری آخرش خوب هست.
No comments:
Post a Comment