Wednesday, 28 October 2009

عمه راکی

" :) قصّه از یک "کی‌؟" گفتن ساده شروع شد، و یک جواب ساده دیگر، "عمه راکی

دیروز بعد از ظهر بود، با یکی‌ از دوستانم در دانشکده نشسته بودیم، که دوست مشترکمان به ما اضافه شد، من در حین انجام تکلیف پای لپ‌تاپ بودم و دوست سوم در حال صحبت با دیگری، هیچ چیزی از موضوع گفتگو به خاطر نمی‌‌آورم، فقط آنها در حین صحبت بودن که دوست سوم پرسید "کی‌؟" و بسیار غیر منتظره و به جا شنیدم "عمه راکی..."ا

به شدت از ته دل خنده‌ام گرفت و بلند بلند خندیدم، جوری که دوست دوم هم خنده‌اش تمامی‌ نداشت، ولی‌ شدت خنده به قدری بود که ناخواسته دوست سوم را ناراحت کرد.
پس از چند دقیقه دوست سوم رفت و حرفش نیمه تمام، امروز سعی‌ کردم که از دلش در بیاورم، ولی‌ هم چنان فکر می‌کنم که در گوشه‌ای از دلش نقطهٔ تاریکی‌ هست، هر چند که قصد من مسخره کردن نبوده و دوست سوم آ‌ن‌ روز بی‌ حال بود و آ‌ن‌ لحظه بسیار خنده دار، ولی‌ از اینکه بابت ناراحتی‌ او‌ شدم ناراحتم.

باشد تا پس از این "عمه راکی" تنها باعث شادمانی شود.

No comments:

Post a Comment