پاییز به تندی گذشت... برگها زرد، سرخ، خیس، همچنان در امتداد کوچه زمستان...
تصویر، تصویر پاییز است، با آن برگهای چنار، با همان بادهای دیوانه و باران، ولی بی آن کوچههای آشنا، بی آن آسمان قرمز...
عصر بود، آسمان سرخ، درب آهنی که باز میشد، بوی خاک باران خورده بود و بوی روزهای خوب کودکی، روزهای بد کودکی، روزهای اول مهر، روزهای زنگ مدرسه و لباس فرم، یاد معلم دبستان، جریمههای مدرسه، ورزش صبحگاهی و شعارهای مرگ بر این و آن، ۵شنبهها و شمردن ساعت که بابا را زودتر پشت درب مدرسه ببینی، مامان و درس جواب دادن ها، مامان و قّوت قلب ها...
عصر بود، آسمان سرخ، درب آهنی که باز میشد باد دیوانه میبرد مرا به خاطرات پرسه زدنها با دوست دوران راهنمایی که گم شد، کوچ کرد و رفت، تا در گوشهای از ذهن من، أو همچنان در کوچه شانزده ام، در مسیر خانههای ویلایی با آن بازی گوشیهایش و یاد کنجکاویهایمان دربارهٔ آن دخترک، باقی بماند...
عصر بود، آسمان سرخ، درب آهنی که باز میشد، گم میشدم در بوی قهوه فروشی کنار کلاس زبان و آن معلم عاشق که از کتاب درس نمیگفت و ما بودیم که پای هر موضوع ممنوعی را به تخته میکشاندیم...
عصر بود، آسمان سرخ، درب آهنی که باز میشد، بسیاری خاطرات زیبا و لحظههای دلتنگ بود که با باد میآمد و میرفت...
تصویر، تصویر پاییز است، با آن برگهای چنار، با همان بادهای دیوانه و باران، ولی بی آن کوچههای آشنا، بی آن آسمان قرمز...
این کوچههای سنگ فرش، این هوای تمیز، این میکدههای کوچک و دنج، مرا به هیچ کجا نمی برد...
پاییز به تندی گذشت... برگها زرد، سرخ، خیس، همچنان در امتداد کوچه زمستان...
هر کداممان به گوشهای و خاطرات شیرین که در سرمای طولانی یخ میبندند...
به قول مجلس جمشید که میگفت سر اومد زمستونو شکفته بهارون
ReplyDeleteکوچه کوچهٔ پاییز است اماای کاش میدانستیم که بعد پاییز زمستون
باور کردن سنگینترین مفهوم زندگی - فاصله - که فقط با حس کردن قابل درک است
اما آیا بعد از کوچه سرد و یخ زمستون چی میخواد بشه!
شاید واقعاً مجلس جمشید راست میگه و تو کوهها دارند آفتاب میکارند
فقط میدونم که
"الان چند وقت هست که هوا سرد، خیلی سرد، و هر چقدر میپوشم گرمم نمیشه....به یاد لباسهای گرمه سرزمین آشنایی "